خلیفه به حاضران دستور داد که مجلس را ترک گویند سپس به اوگفت: حرف بزن! مرد گفت: به من بگو این خلافت از کجا به تو رسیده‏است؟ خلیفه دیر زمانى خاموش ماند. مرد گفت: آیا پاسخى ندارى؟ خلیفه گفت: نه. مرد پرسید: چرا؟ خلیفه جواب داد: اگر بگویم به نص‏خدا و رسولش، دروغ گفته ‏ام و اگر بگویم به اجماع مسلمانان، خواهى‏گفت ما اهل مشرق از این امر بى‏اطلاع بوده و بر آن اجماع نکرده‏ایم و اگربگویم آن را از پدرانم به ارث برده‏ام خواهى گفت که پدرت فرزندان‏بسیارى داشته است. پس چرا از میان آنان تو از این میراث بر خوردارشده‏اى؟ مرد گفت: خدا را سپاس که تو خود اعتراف کردى که این حق ازآن کس دیگرى جز توست. اکنون اجازه مى‏دهى که به دیار خودم بازگردم؟ خلیفه گفت: نه به خدا سوگند که تو هشدار دهنده بودى. بگو تاببینم از این پس چه مى‏گویى؟ سپس عمر گفت: من چنین دیدم که خلفاى‏پیشین به ستم و ناروا دست مى‏آلودند، زور مى‏گفتند و غنیمتهاى‏مسلمانان را به خود اختصاص مى‏دادند حال آنکه من پیش خود پى بردم‏که این اعمال هیچ روا نیست. هیچ چیز و هیچ کسى در نزد خلفاى پیشین‏بدتر از مؤمنان نبود. از این رو بود که من پذیراى منصب خلافت شدم.
مرد پرسید: اگر تو عهده دار این منصب نمى‏شدى و کس دیگرى به‏خلافت مى‏نشست و همان کردار خلفاى پیشین را در پیش مى‏گرفت آیاچیزى از گناهان او بر تو نوشته مى‏شد؟ عمر گفت: هرگز.
مرد گفت: پس مى‏بینم که تو با به رنج افکندن خویش راحتى دیگرى‏را فراهم ساختى و با به خطر انداختن خویش اسباب سلامتى دیگرى رامهیّا کردى!
عمر بن عبد العزیز گفت: راستى تو عبرت دهنده بودى. مرد برخاست‏تا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند که اوّلین ما به دست اوّلین شماواَوسط ما به دست اَوسط شما کشته شد و سر انجام هم آخرین ما به‏دست آخرین شما کشته خواهد شد و خدا یاور ماست بر شما که او خود مارا بس است و خوب تکیه گاهى است.