هشام در دوران خلافتش هیچ کس را پیش از پدرم یا بعد از او به کنیه‏ صدا نکرده بود! او به پدرم توجّه کرد و اندکى به سرزیر افکنده غرق دراندیشه شد ومن و پدرم در برابر او ایستاده بودیم چون ایستادن ما به طول‏انجامید پدرم خشمگین شد و هشام به عصبانیّت او پى برد. عادت پدرم‏چنان بود که وقتى خشمگین مى‏شد، به آسمان مى‏نگریست و چنان خشم‏آلوده مى‏نگریست که بیننده مى‏توانست غضب ‏را در چهره او آشکار ببیند.چون هشام متوجّه خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوى من آى.
پدرم به سوى تخت بالا رفت و من نیز به دنبالش رفتم. چون به هشام ‏نزدیک شد، وى برخاست و با پدرم معانقه کرد و او را در سمت راست‏خویش نشانید. سپس با من نیز معانقه کرد و مرا هم در سمت راست پدرم‏نشانید. آنگاه به پدرم روى کرد و گفت: اى محمّد! قریش تا هنگامى که‏کسانى همانند تو دارد، بر عرب و عجم سرورى مى‏کند. خداوند جزایت‏دهد! چه ‏کسى‏این‏گونه‏ به‏ تو تیراندازى آموخت؟ ودر چند سالگى‏آموختى؟
پدرم فرمود: مى‏دانى که اهل مدینه همه این گونه اند. من نیز در ایام‏ جوانى به تیر اندازى روى آوردم و سپس آن را رها کردم و چون خلیفه ازمن تقاضا کرد دو باره دست به تیر و کمان بردم.