۳- نقل است که پادشاهى بود در نهایت عقل و فطانت ، با رعیت خود مهربان بود، و پیوسته در اصلاح ایشان مى کوشید و به کارهایشان مى رسید. و آن پادشاه وزیرى داشت موصوف به راستى و صلاح و در اصلاح امور رعیت به او کمک مى نمود و محل اعتماد و مشورت او بود، و پادشاه هیچ امرى را از او مخفى نمى داشت و وزیر نیز با پادشاه بر این منوال بود، و لیکن وزیر به خدمت علماء و صلحا و نیکان بسیار رسیده بود و سخنان حق از ایشان فرا گرفته بود، و محبت ایشان را به جان و دل قبول کرده بود، و به ترک دنیا راغب بود، و از جهت تقیه از پادشاه و حفظ نفس خود از ضرر او، هر گاه به خدمت او مى آمد، به ظاهر سجده بتان مى کرد و تعظیم آنها مى نمود و به خاطر مهرى که به آن پادشاه داشت پیوسته از گمراهى و ضلالت او دلگیر و غمگین بود و منتظر فرصتى بود که در محل مناسبى او را نصیحت کند و او را هدایت نماید. تا آنکه شبى از شبها بعد از آنکه مردم همگى به خواب رفته بودند پادشاه به وزیر گفت که بیا سوار شویم و در این شهر بگردیم و ببینیم که احوال مردم چون است و مشاهده نمائیم آثار بارانهائى را که در این ایام برایشان باریده است .