
- خاطــرات شهــدا
-
راه را گم کرده بودم. وسط بيابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم.
گرسنگي را مي شد تحمل کرد اما تشنگي را نه.
در ميان راه به چند ماشين خراب رسيدم، هرچه گشتم داخل ماشين آب نبود.
شلنگ کاربراتور يکي از آن ها را با سرنيزه سوراخ کردم. آبش گرم بود، بدمزه و بدرنگ اما چاره اي نبود.
هرچي آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد...!
-
کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن