
- خاطــرات شهــدا
-
رفتيم توي کمپ اسراي عراقي. توي آن همه،يک اسير ناراحت و درهم،کز کرده بود يه گوشه.
علي آقا رفت سروقت او.
دستي روي سر او کشيد.
عراقي سفره دلش رو باز کرد که:
«يه انگشتري يادگاري از خانواده ام داشتم،يه رزمنده ايراني به زور اون رو از دستم در آورد!»
علي آقا،اين رو که شنيد انگشتر خودش رو درآورد و کرد توي انگشت اسير عراقي.
يه تسبيح هم بهش هديه کرد و يه کمپوت گيلاس براش باز کرد.
اسير عراقي زير و رو شده بود.
شهيـد چيت سازيـان
ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:48 PM
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن