ده ماه بود ازش خبري نداشتيم.
مادرش مي گفت« خـرازي ! پاشو برو ببين چي شد اين بچه ؟ زنده است ؟ مرده اس؟»
مي گفتم «کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگي دارم خانوم. جبهه که يه وجب دو وجب نيس .از کجا پيداش کنم؟»
رفته بوديم نماز جمعه .
حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسيـن خـرازي را دعا کنيد .آمدم خانه . به مادرش گفتم.
گفت« حسين مارو مي گفت؟ » گفتم « چي شده که امام جمعه هم مي شناسدش؟»

نمي دانستيم فرماده لشکر اصفهان است...