می‌دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. كاش فقط دعا می‌خواند. كاش چشم‌هایش خنجر نداشت. كاش ملامت نمی‌كرد. كلمه به كلمه دعایش را حفظ كردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور كن ما مردم مومنی هستیم. صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دست‌هایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان چیزی بپرسید پیش از این‌كه از دستم بدهید.(13) فكر نكن كه دلمان نمی‌خواست به آغوشش برویم. می‌خواستیم، ولی آن‌جا، در آغوش او، بوی عجیبی میآمد كه بوی خاك نبود. ما بی بوی خاك نفسمان بند میآید. لیلت ما مجبور بودیم. می‌فهمی؟