چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مكی؟ چرا نگویم بزگوار باوفا؟ ابن الكواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.(3)

من یوحنای مسیحی هستم كه دست را می‌برد، دل را می‌برد. من به شمشیرش بوسه می‌زنم حتی اگر لبه‌اش زبانم را ببرد. ولی انصافا لیلت! این مرد آیا قابل باور است؟ از این حرف‌های عجیب آیا می‌شد آن شب برای جان گرسنه‌ی تو لقمه‌ای گرفت؟ من آن شب از این كه چشم‌های تو انكارم كنند ترسیدم. دیدن انكار در چشم‌های دوست زخم بدی است. نیست؟ مسیح من، سخت‌گیرتر از آن بود كه تو حتی باورش كنی. گیرم كه تو از لرزش صادقانه‌ی صدای من او را باور می‌كردی بعد می‌شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟ تو اگر نه با لب، با چشم حتما می‌پرسیدی چه‌طور می‌شود عاشق تیغی بود كه برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی‌جواب بودم آن شب و چه عاشق!