
- مسیح من مسیح تو
-
کاربر کانون
RE: مسیح من مسیح تو
و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم: مجسمه در دستهای مسیح تو بود. مجسمهی كبوتری گلی. در او دمید. كبوتر جان گرفت. پرواز كرد.(4) همه ایمان آوردند. درست همان طور كه یك معجزه باید باشد. درست همانطور كه یك سوال باید باشد. پروازدادن یك مجسمه! آه! چهقدر آدم دلش میخواهد به این پیامبر ایمان بیاورد. همام آمد. آدم گلی. گفت: حرف! گفت: تشنهام . مسیح من گفت: برو خوب باش! خدا با خوبان است . همام گفت: نه! بیش از این! من تشنهام، خوبان كیاند؟ چهطورند؟ مسیح من میتوانست بگوید: مومنند، نماز میخوانند، روزه، صدقه، خمس.... مثل همهی آنچه پیغمبران تاریخ گفتهاند. ولی نگفت. او كه مثل همه نبود. گفت: دنیا آنها را میخواهد، نمیخواهندش! اسیرشان میكند، جانشان را میدهند تا آزاد شوند. گفت: اگر اجلی كه خدا خواسته نبود، لحظهای جانشان در كالبد نمیماند. پر میكشید. گفت: خوف مانند چوبی كه میتراشند آنها را میتراشد. مردم میبینندشان. میگویند آنها بیمارند و آنها بیمار نیستند. میگویند دیوانهاند و آنها دیوانهی چیز بزرگی هستند. (5) و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقهزدهای بیهوش شد. خشك شد! مجسمه شد! و مرد! دم مسیح تو، كبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!
-
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن