خاطــرات شهــدا - صفحه 3
صفحه 3 از 6 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 74

موضوع: خاطــرات شهــدا

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50

    رفتيم توي کمپ اسراي عراقي. توي آن همه،يک اسير ناراحت و درهم،کز کرده بود يه گوشه.
    علي آقا رفت سروقت او.
    دستي روي سر او کشيد.
    عراقي سفره دلش رو باز کرد که:

    «يه انگشتري يادگاري از خانواده ام داشتم،يه رزمنده ايراني به زور اون رو از دستم در آورد!»
    علي آقا،اين رو که شنيد انگشتر خودش رو درآورد و کرد توي انگشت اسير عراقي.
    يه تسبيح هم بهش هديه کرد و يه کمپوت گيلاس براش باز کرد.
    اسير عراقي زير و رو شده بود.

    شهيـد چيت سازيـان

    ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 06:48 PM

  2. #2
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50

    بعداز نماز استخاره کرديم و زديم به تپه ي برهاني .
    حاج حسين بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بياورند .
    سري اول صد و پانزده شهيـد آورديم.مصطفي نبود .
    فردا صبح بيست و پنج شهیـد ديگر آورديم. باز هم نبود .
    منطقه دست عراقي ها بود. چند بار ديگر هم عمليات شد،ولي مصطفي برنگشت که برنگشت.
    جنگ که تمام شد ، رفتيم دنبالشان روي تپه ي برهاني؛ توي همان شيار. همه جاي تپه را گشتيم.؛ نبود !
    سه نفر هم راهش پيدا شدند، ولي از خودش خبري نشد...

    شهيـد ردائـي پـور


  3. #3
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50



    توي اردوگاه همه دور هم نشسته بوديم و گل مي گفتيم و گل مي شنيديم.
    يکي از بسيجي ها وارد جمع ما شد و از مهدي خواست تا روي پيراهنش با خط خوش و درشت چيزي بنويسد.

    مي گفت : «هر چي شما دوست داريد بنويسيد.»
    مهدي با خنده گفت: «بله، حتما.»
    فهميدم که شوخ طبعي اش گل کرده. مهدي بسيجي را جلوي رويش نشاند و با ماژيک روي پيراهنش نوشت: «مهدي خندان... هاهاها».
    گفت: «نوشتم، پاشو برو.»
    آن بسيجي هر چه خواست بداند که روي پيراهنش چه نوشته، مهدي جوابي نداد.
    گفت: «برو نشون بچه ها بده تا از اين خط خوش من سرمشق بگيرند!»

    او رفت و چند دقيقه بعد دوان دوان برگشت... مانده بود شکايت کند يا بخندند.


  4. #4
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50

    خيلي حضـرت زهـرائي بود.
    همه مي دونستن که با تمام وجود مادر سادات رو دوست داره و عاشق مجالس روضه ي حضرت زهـرا ست.
    بلند شد .
    رفت بيرون سنگر تا وضو بگيره اما ديگه برنگشت.
    يه ترکش خورده بود به سرش و بچه ها اون رو برده بودن بيمارستان.
    زنده بود تا روز شهـادت حضرت زهـرا سلام الله عليها ...
    روضه ها کار خودش رو کرده بود ، مهمون سفره ي بي بي دو عالم شد.


  5. #5
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50

    ده ماه بود ازش خبري نداشتيم.
    مادرش مي گفت« خـرازي ! پاشو برو ببين چي شد اين بچه ؟ زنده است ؟ مرده اس؟»
    مي گفتم «کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگي دارم خانوم. جبهه که يه وجب دو وجب نيس .از کجا پيداش کنم؟»
    رفته بوديم نماز جمعه .
    حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسيـن خـرازي را دعا کنيد .آمدم خانه . به مادرش گفتم.
    گفت« حسين مارو مي گفت؟ » گفتم « چي شده که امام جمعه هم مي شناسدش؟»

    نمي دانستيم فرماده لشکر اصفهان است...


  6. #6
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50

    وقتي مي اومد خونه ، ديگه نمي ذاشت من کار کنم .
    زهرا رو مي ذاشت رو پاهاش و با دست به پسرمون غذا ميداد.
    ميگفتم : يکي از بچه ها رو بده به من.
    با مهربوني ميگفت : نه شما از صبح تا حالا به اندازه کافي زحمت کشيدي.
    مهمون هم که مي اومد ، پذيرايي با خودش بود. دوستاش به شوخي ميگفتن : مهندس که نبايد تو خونه کار کنه!
    ميگفت: من که از حضرت علي (علیه السلام) بالاتر نيستم. مگه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) کمک نميکردند؟

    شهيـد حسـن آقـاسي زاده

    ویرایش توسط محمدابراهیم نامدار : 08-09-2013 در ساعت 05:58 PM

  7. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-09-2013)

  8. #7
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50

    افسر رده بالاي ارتش عراق بود.
    بيست روز پيش اسير شده بود. با هيچ کدام از فرمانده ها حرف نميزد.
    وقتي حسن آمد، تمام اطلاعاتي را که مي خواستيم دو ساعته گرفت.
    بچه ها به شوخي مي گفتند « جادوش کردي ؟» فقط لبخند مي زد.

    مي گفت « به فطرتش برگشت.»

    شهيـد حسـن باقـري

  9. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-09-2013)

  10. #8
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50

    داييش تلفن کرد گفت «حسين تيکه پاره رو تخت بيمارستان افتاده ، شما همين طور نشسته اين؟»
    گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش يه خراش کوچيک برداشته پانسمان مي کنه مي آد. گفت شما نمي خوادبياين. خيلي هم سرحال بود.»
    گفت « چي رو پانسمان مي کنه؟ دستش قطع شده. »
    همان شب رفتيم يزد، بيمارستان. به دستش نگاه مي کردم .گفتم «خراش کوچيک! »

    خنديد. گفت « دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»

    شهيـد خـرازي


  11. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-09-2013)

  12. #9
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50

    راه را گم کرده بودم. وسط بيابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم.
    گرسنگي را مي شد تحمل کرد اما تشنگي را نه.
    در ميان راه به چند ماشين خراب رسيدم، هرچه گشتم داخل ماشين آب نبود.
    شلنگ کاربراتور يکي از آن ها را با سرنيزه سوراخ کردم. آبش گرم بود، بدمزه و بدرنگ اما چاره اي نبود.
    هرچي آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد...!


  13. کاربر مقابل پست محمدابراهیم نامدار عزیز را پسندیده است:

    امیرحسین (08-09-2013)

  14. #10
    کاربر کانون محمدابراهیم نامدار آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    فریدونکنار
    نوشته ها
    1,000
    می پسندم
    260
    مورد پسند : 186 بار در 174 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    میزان امتیاز
    50

    پدر ارتشي بود و ميدانست كه زندگيمان خانه بدوشي است و وسايلمان در نقل و مكان كردن از بين ميرود؛
    براي اينكه جهيزيه ام را كامل داده باشد و خرج تجملات هم نكرد باشد،پول جهيريه را نقدا داد دستم.
    كمك خرج زندگيمان هم شد.
    فقط يك چمدان گرفتم چهارده تومان كه به اندازه لباسهايم بود!!!

    شهيـد حسـن آبشناسان


صفحه 3 از 6 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •