چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی كردیم بچههایی كه قد بلند دارند را
بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم كه ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم.
چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یكی از
دخترها، دوید و آقا را دعوت كرد تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد
و آقا رفتند داخل اتاق. این خانم پیش آقا رفت وخوشآمد گفت.
بعد گفت كه مادرمان توی این اتاق است، الآن خدمت میرسیم. رفتند بیرون.
آقا من را صدا كرد گفت اینها پدر ندارند؟
گفتم: نمیدانم. چون صبح نپرسیده بودم.
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتیم آن اتاق پشتی. گفتم: ببخشید، پدرتان؟
گفتند، مرده.
گفتیم، برادر؟
گفتند، یكی داشتیم شهید شده.
گفتیم، بزرگتری، كسی؟
گفتند، عموی ما در خانة بغلی مینشیند.
فكر كردیم بهترین كار این است كه عمو را بیاوریم بیرون. حالا چه كلكی بزنیم عمو
را از خانه بیرون بیاوریم؟





پاسخ با نقل قول
