پست بودند دیگر حالا. فیلممان بود. یك ذره كه نزدیك شد، بیسیم
اعلام كرد كه ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصلهای كه بود به این خانم چون
آماده بشود، اینجوری جلوی آقا نیاید،
گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.
گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید كی؟
من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید ـ، تا اسم
آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش كرد. فكر كردیم چه كنیم داستان را؟
داد بیداد كردیم، دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و
بهشان گفتیم
كه مادرتان را فعلاً جمع كنید. مادر را بردند توی آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟
گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم كه آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم كه
مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش كرد. فكری كنید.
اینها شروع كردند مادر خودشان را به حال آوردند. فشارشان افتاده بود،
آب قند آوردند. بیسیم اعلام كرد كه آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز
كردم.
نگهبانی هم كه باید كنار در میایستاد، رفت دم در. كارهای حفاظتیمان را انجام
دادیم.
آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود. آمد توی در خانه نگاه كرد و گفت:
سلام علیكم.