پدرم فرمود: اى مرد! احترام تو را نگاه داشتم و تو را بزرگ شمردم و از خودت نپرسیدم. گفت: وقتى تو نامه مرا پاره میکردى من میدیدم. پدرم فرمود: تو پسر حلاج هستى؟ خدا ترا لعنت کند، ادعاى اظهار معجزه میکنى؟ سپس پدرم به غلام خود گفت: پاها وگردن او را بگیر واز خانه بیرون کن!! و از آن روز دیگر او را در قم ندیدیم. (الغیبة للطوسی ، ص ۴۰۱-۴۰۳ / بحارالأنوار ، ج ۵۱ ص ۳۶۹-۳۷۱)
حلاّج پس از ادعای بابیّت، بر این شد که ابو سهل اسماعیل بن نوبختی ( متکلم امامی) را در سلک یاران خود در آورد و به تبع او، هزاران شیعه امامی را که در قول و فعل تابع او بودند، به عقاید حلولی خویش معتقد سازد؛ بویژه آنکه جماعتی از درباریان خلیفه به حلاّج، حسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته بودند.
ولی ابوسهل که پیری مجرّب بود، نمیتوانست ببیند او با مقالاتی تازه، خود را معارض حسین بن روح نوبختی وکیل امام غایب معرفی میکند. اسماعیل در پاسخ گفت: « وکیل امام زمان( علیه السلام) » باید معجزه (گواهی بر مدعا) داشته باشد. اگر راست میگویی، موهای مرا سیاه کن. اگر چنین کاری انجام دهی، همه ادعاهایت را میپذیرم». ابن حلاج که میدانست ناتوان است، با استهزای مردم روبه رو شد و از شهر بیرون رفت. آنگاه به قم شتافت و به مغازه علی بن بابویه، (پدربزرگوار شیخ صدوق(رحمت الله علیه)) رفت و خود را نماینده امام زمان (علیه السلام) خواند. مردم بر وی شوریدند و او را با خشونت از شهر بیرون افکندند. ابن حلاج، پس از آنکه جمعی از خراسانیان ادعایش را پذیرفتند، دیگر بار به عراق شتافت.( ر.ک: سید محسن امین، اعیان الشیعه، ج۲، ص ۴۸؛ صدر، سید محمد، تاریخ الغیبة الصغری، ص ۵۳۲٫)