عمّار که از فروش سهم غنیمت خود در جنگ خیبر صاحب مقداری پول شده بود، گفت: من آن را به بیست سکه طلا و دویست سکه نقره و لباسی زیبا و یک وعده غذا از تو می خرم و اسبم را نیز به تو می دهم تا به شهرت بازگردی.
پیرمرد که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، گفت: تو چقدر سخاوتمندی، ای مرد!
عمّار از پیامبر(صلّى الله علیه وآله) اجازه گرفت و به همراه پیرمرد از مسجد خارج شدند. پس از ساعتی پیرمرد به مسجد بازگشت. پیامبر(صلّى الله علیه وآله) از او پرسیدند: عمار به وعده خود وفا نمود؟
پیرمرد با شادمانی جواب داد: پدر و مادرم به فدایت، ای رسول خدا! او مرا بی نیاز نمود و به درستی که دعای بانوی فداکار در حقم اجابت شد. سپس دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: ای خدای بی نیاز که تنها تو را می پرستیم و تو روزی رسان مائی؛ نعمتی به فاطمه بده که تا به حال نه چشمی مانند آن دیده باشد و نه گوشی توصیفش را شنیده باشد.
پیامبر(صلّى الله علیه وآله) که دعای پیرمرد را شنید رو به یارانش نمود و فرمود: دعای او مستجاب شده است و خداوند آنرا به فاطمه(سلام الله علیها) داده است. چون من آخرین پیامبر خدا پدر اویم و علی(علیه السلام) جانشین من همسر اوست. و فرزندانش حسن و حسین سرور جوانان بهشتند و چه چیزی بالاتر از اینهاست.
عمار که گردن بند را از پیرمرد گرفته بود، به خانه رفت و گردن بند را با عطر خوشبو نمود و آنرا در پارچه ای زیبا پیچید. سپس آنرا به غلامش که سهم نام داشت، داد و گفت: این را به پیامبر(صلّى الله علیه وآله) برسان و خود نیز از این پس غلام ایشان باش.