نماز عصر به پایان رسیده بود. پیامبر اکرم(صلّى الله علیه وآله) در مکانش نشسته و مردم گرداگرد او جمع شده بودند. پیرمردى فقیر که لباسی کهنه و پاره به تن داشت، از میان جمعیت جلو آمد، سلام کرد و گفت: ای پیامبر خدا! من در این شهر غریبم. شدت گرسنگی ناتوانم کرده، لباسهایم پاره شده و پولی در کیسه ندارم تا به شهرم بازگردم، مرا کمک کنید.
پیامبر(صلّى الله علیه وآله) فرمودند: من نیز چیزی ندارم که به تو بدهم ولی خانه کسی را به تو نشان می دهم که خدا و پیامبرش را دوست دارد و خدا و پیامبرش نیز او را دوست دارند. به خانه دخترم فاطمه(سلام الله علیها) برو.
سپس پیامبر(صلّى الله علیه وآله) به بلال دستور دادند که پیرمرد را به خانه فاطمه(سلام الله علیها) برساند.
پیرمرد به همراه بلال به خانه دختر پیامبر(صلّى الله علیه وآله) رسیدند. پیرمرد درب را کوبید و با صدایی بلند گفت: سلام بر شما؛ ای خاندان رسول خدا!
صدای فاطمه(سلام الله علیها) از داخل خانه به گوش رسید: سلام بر تو؛ چه کسی پشت در است؟
جواب داد: پیرمردی غریب و گرسنه ام؛ مرا یاری کنید.