دو روز در همین حال بود. وضع او طوری شد که به گوش آیت الله العظمی آقا سیّد ابوالحسن رسید که آقای مشکات این کار را کرده است. گفت: بگویید که سیّد می‌گوید بیا. همین که شنید، تحت الحنک را باز کرد، پیش آقا رفت ؛گریه کرد. آقا گفت چه شده؟ حالی درست کردی، حرم را بر هم زدی؟! برای امثال ما درست نیست. ما خلوت داریم، نه در عموم. آن وقت مباحثی پیش می‌آید. (مطالب عرفان را هم می‌دانید بالاخره زمان ایشان؛ یعنی آیت الله آسید علی آقای قاضی (اعلی اللّه مقامه)، آن مطالبی را که بعضی‌ها نمی‌فهمیدند، شماتت می‌کردند. حتّی آیت الله آسیّد محمّد اصفهانی به مسقط تبعید شدند که معروف به آیت الله مسقطی شدند.) ایشان فرمودند: ما این حال‌ها را نداشتیم. چرا این کار را کردی؟ گفت: آقا امر کردید دویدم –ادب را ببینید- امّا می‌دانید چرا این کار را کردم؟ من وضعم خراب شده. چرا چه شده؟




گفت: آقا یک لحظه تصوّر کردم که اگر امر دائر شود بین اینکه مطلبی را خودم فهمیدم و مطلبی را آیت الله العظمی آسید ابوالحسن فرمودند، کدام را باید بگیرم یک لحظه، فقط در ذهنم گذشت، گفتم.بالأخره تو هم دارای عقل هستی دیگر، برای همین که احساس کردم به منیّت رسیده‌ام رفتم خودم را تنبیه کنم و به مولی‌الموالی (صلوات اللّه و سلامه علیه) پناه بردم