روزى با لباسى مبدل از شهر بيرون رفت و ديد مردى پوست سگى را در برابر خيمه خود آويزان كرده است . سردار جلو رفت و سلام كرد و علت آويزان كردن پوست سگ را پرسيد. پس از اصرار زياد، آن مرد چنين پاسخ داد :«وسيله معاش ‍ من گوسفندانى بود كه در اين مراتع مى چريدند؛ و اين سگ حراست و حفاظت گوسفندان را به عهده داشت . من و چوپان گله ، با فكرى آسوده ، در انديشه توسعه كار بوديم . تا اين كه روزى چوپان گفت امروز يك راءس از گوسفندان طعمه گرگ شده . فردا نيز اين جريان تكرار شد و پس فردا نيز همچنين ... من به سگ بد گمان شدم و به همراه چوپان مسير سگ را تحت مراقبت قرار داديم . ديديم كه سگ نر با چند گرگ ماده دوست شده و آنها را در ربودن و كشتن گوسفندان آزاد گذارده است و نتيجه گرفتيم كه اعتماد ما به سگ موجب ضرر ما شده بود. لذا من سگ را سربريده ، و به اين صورت در آوردم تا مردم بدانند هر كسى كه امين مقامى باشد ولى در كار خود خيانت ورزد، سزاى او همين است .»

اين داستان زماندار را بفكر انداخت و با خود گفت : «شايد شكست من معلول اعتماد فزونتر از حد من به حواشى و اطرافيان است .» از اين پس بدون اطلاع اطرافيان ، با طبقات مختلف مردم تماس گرفت و ديد ناله هاى مردم در سينه ها حبس گرديده و افراد بى گناه ، به جرم نپرداختن مالياتهاى نامشروع روانه زندانها شده اند. بنابراين اولياء امور را تغيير داد، متجاوزان را مجازات كزد و موجبات رضايت ملت را فراهم ساخت . و چيزى نگذشت كه موجى از عواطف مردم متوجه او گرديد.