سوره يوسف [12]
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 57

موضوع: سوره يوسف [12]

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    بنیانگذار کانون تفسیر قرآن امیرحسین آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    8,629
    می پسندم
    3,005
    مورد پسند : 3,788 بار در 2,619 پست
    نوشته های وبلاگ
    20
    میزان امتیاز
    278

    RE: سوره يوسف [12]

    (آيه 15)- دروغ رسوا! سر انجام برادران آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها در باره يوسف عملى خواهد شد. تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.

    صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها نيز اظهار اطاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند.

    مى‏گويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آنها گرفت و به سينه خود چسباند، قطره‏هاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى‏كرد آنها نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مى‏كرد دست از نوازش و محبت يوسف برنداشتند، اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنها را نمى‏بيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينه‏هايى را كه بر اثر حسد، سالها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف فرو ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى‏برد، اما پناهش نمى‏دادند! در روايتى مى‏خوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى‏ريخت و يا به هنگامى كه او را مى‏خواستند به چاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين چه جاى خنده است، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت: «فراموش نمى‏كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اين همه يار و ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى‏برم، و به من پناه نمى‏دهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او- حتى به برادران- تكيه نكنم».

    به هر حال قرآن مى‏گويد: «هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آرا تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه قرار دهند» آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند (فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ).

    سپس اضافه مى‏كند: در اين هنگام «ما به يوسف، وحى فرستاديم (و دلداريش داديم و گفتيم غم مخور روزى فرا مى‏رسد) كه آنها را از همه اين نقشه‏هاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمى‏شناسد» (وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ).

    اين وحى الهى، وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يوسف براى اين كه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد. اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات يأس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.

  2. کاربر مقابل پست امیرحسین عزیز را پسندیده است:

    علمدار (06-26-2013)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •