نعمت ديگر اشک نمی ريخت، استغاثه نمی كرد، نمی دانم آدم بود يا فرشته! می گفت:
- «دوباره بخوان»
به او گفتم:
- «چی شده نعمت، تو كه هميشه می گفتی با خدا باش»
با صدای گرفته می گفت:
- «من همشو خوردم»
گاز شيميايی را می گفت. حالتی شده بود كه درعمل دم نايژک های ريه تاول می زد و در بازدم تاولها پاره می شد. همه در حال رفتن بودند، مالک از روی تخت بلند شد، از آن دور داد می زد:«فرمانده ، فرمانده قايقم را زدند.» او كه فقط آبريزش چشم و بينی داشت همان شب شهيد شد و اسفند هم همين طور. نوبت نعمت رسيده بود. دكتر كه گوشی را از پشتش برداشت. آهی كشيد و گفت:«نعمت هم بيش از 48 ساعت ديگه زنده نمی مونه» نعمت نامزد داشت.