حجة الاسلام دکتر مسرور را تو قایق ديدم كه پشتش تركش خورده و موجی شده. می لرزید و می گفت:«خودی ها به من تير زدند» در کنارش جنازه سردار شهید اصغر خنكدار که برادر خانم ام بود را دیدم. گفتند:«كی حاضره ببردش عقب؟» من قبول كردم و بردمش معراج الشهداء.
شرایط سختی بود. از زمين وهوا آتش می باريد. آسمان پر از منور بود ، مثل فيلمهای هاليوودی انفجاری ديدم كه چهار نفر را به همراه نخلهای اطراف برد روی هوا! در چنين وضعيتی شهيدی را با ماشین به عقب می بردم. وقتی ماشين را زدند به سراغ موتوری رفتم كه كنار خاكريز بود. تا به موتور دست زدم صدايی از پشت سر با گفت:«هوی!» از جا پريدم و گفتم:«بله بله!» گفت:«كجا می ری؟ موتور مال منه.» مسير باقیمانده را يک نفس دويدم.
فردای آن روز صدها هواپيما بمباران كردند و وجب به وجب منطقه را شخم زدند. باورتان نمی شود اگر بگويم گاهی به جای موشک و بمب و خمپاره، تيرآهن و آهن پاره بر سرمان می ريختند! كه ما از ترسمان به نخلها می چسبيديم.
چند شبانه روز در جنگ و گريز عمليات بودم، نه تنها ترسم ريخته بود بلكه لذت خاصی می بردم. دركنار نهر بودم كه يكی از راكتها در 5 متری ام منفجر شد و 2-3 متر منو آن طرف تر پرت كرد، در عالم مرگ و زندگی شنيدم يكی داد می زند: «شيميايی ، شيميايی» دوست بهيارم (رجبعلی خداشناس) به كمكم آمد و به صورتم ماسک زد.
از آن پس دردسرهای شديد، سوزش چشم و خارش بدن و آبريزش بينی و چشم شروع شد كه اول منو بردند اراک. بعد هم بيمارستان شهيد بهامی تهران و سپس بخش شيميايی بيمارستان امام خمينی(ره). در آنجا مجروحينی را ديدم كه از خودم خجالت كشيدم و درد خودم را فراموش كردم، بدنهايی پر ازتاول، چشم های ورم كرده ، زبانهای تاول زده، تنگی نفس و... .