يك شب آيت الله مدني قصه‌اي از حضرت امير(ع) مي‌گفت و پيرمردي شروع كرد به تكبير گفتن. يك عده هم گوش نمي‌دادند و متوجه نبودند و فقط دنباله رو بودند. آيت الله مدني چند لحظه بغض كرد و گفت:« آقا! من چه مي‌گويم، شما چه مي‌گوئيد!» قيافه بسيار معصومانه‌اي داشت كه هيچ وقت يادم نمي‌رود.
مرحوم آقاي معصومي فرش فروش بود و مي‌گفت من با آقاي مدني سلام عليك و به خانه شان رفت و آمد داشتم. قبل از انقلاب با يك نفراختلاف پيدا كرديم و گفتيم براي حل و فصل دعوا پيش آيت الله مدني برويم. رفتيم و آيت الله مدني حرف هاي ما را گوش داد، اما تحويلمان نگرفت، هر چند حق با ما بود و حق را هم به ما داد.من برگشتم ، درحالي که دلخور بودم که چرا اين طور مثل غريبه ها با ما رفتار كرد؟ يك مدتي خدمت ايشان نرفتم و بعد از مدتي كه رفتم، حسابي تحويلمان گرفت. گفتم:«حاج آقا! آن روزي كه براي حل اختلاف پيش شما آمدم، در حالي كه حق با من بود، اصلاً تحويلم نگرفتيد.» گفت:« مؤمن! آن روز شما براي حل اختلاف آمده بودي اگر قرار بود با تو سلام و عليك گرم كنم، آن بنده خدا از اول فكر مي‌كرد كه من حق را به شما خواهم داد و اين خلاف عدالت بود».
آقاي خاتمي نماينده ولي فقيه درامور عشايري بود. ايشان مي‌گفت من يك مدت در قوه قضائيه تبريز بودم. يك روز احساس كردم خيلي خسته شده‌ام و رفتم خدمت آيت الله مدني و گفتم:«مي‌خواهم مدتي بروم تهران.» حاج آقا حديثي را گفت كه:« مضمون آن اين بود كه توفيقي است كه خدا به شما داده كه مي‌توانيد براي مردم كاري را انجام بدهيد و اين خستگي ندارد.» مي‌گفت:«آن قدر حرف آقاي مدني اثر داشت كه همين که اين حديث را گفت، گفتم چشم آقا! نمي‌روم.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57