-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 16)- سپس قرآن از قول موسى چنين مىگويد: «او گفت: پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم، مرا ببخش، پس خداوند او را بخشيد، كه او غفور رحيم است» (قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ).
مسلما موسى در اينجا گناهى مرتكب نشد، بلكه در واقع ترك اولائى از او سر زد كه نمىبايست چنين بىاحتياطى كند.
(آيه 17)- موسى «عرض كرد: پروردگارا! به شكرانه نعمتى كه به من دادى (و مرا در چنگال دشمنان گرفتار نساختى) هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود» (قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ).
منظورش از اين جمله اين بود كه من هرگز با فرعونيان مجرم و گنهكار همكارى نخواهم كرد بلكه در كنار ستمديدگان بنى اسرائيل خواهم بود.
(آيه 18)- موسى مخفيانه به سوى مدين حركت مىكند! در اينجا با چهارمين صحنه اين سر گذشت پر ماجرا رو برو مىشويم.
مسأله كشتن يكى از فرعونيان بسرعت در مصر منعكس شد و شايد نام موسى هم در اين ميان بر سر زبانها بود.
در اين آيه مىخوانيم: «به دنبال اين ماجرا، موسى در شهر، ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثهاى، و در جستجوى اخبار» (فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خائِفاً يَتَرَقَّبُ).
«ناگهان (با صحنه تازهاى رو برو شد و ديد) همان بنى اسرائيلى كه ديروز از او يارى طلبيده بود فرياد مىكشد و از او كمك مىخواهد» و با قبطى ديگرى گلاويز شده است (فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ).
اما «موسى به او گفت: تو به وضوح، انسان جاهل و گمراهى هستى»! (قالَ لَهُ مُوسى إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ). هر روز با كسى گلاويز مىشوى و درد سر مىآفرينى؟
-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 19)- ولى به هر حال مظلومى بود كه در چنگال ستمگرى گرفتار شده بود- خواه در مقدمات تقصير كرده باشد يا نه- مىبايست موسى به يارى او بشتابد و تنهايش نگذارد «اما هنگامى كه خواست با كسى كه دشمن هر دوى آنها بود درگير شود و با قدرت مانع او گردد (فريادش بلند شد) گفت: اى موسى! مىخواهى مرا بكشى همان گونه كه ديروز انسانى را كشتى»؟! (فَلَمَّا أَنْ أَرادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُما قالَ يا مُوسى أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ).
از قرار معلوم «تو فقط مىخواهى جبارى در روى زمين باشى، و نمىخواهى از مصلحان باشى»! (إِنْ تُرِيدُ إِلَّا أَنْ تَكُونَ جَبَّاراً فِي الْأَرْضِ وَ ما تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ).
اين جمله نشان مىدهد كه موسى قبلا نيت اصلاح طلبى خود را چه در كاخ فرعون و چه در بيرون آن، اظهار كرده بود.
(آيه 20)- ماجرا به فرعون و اطرافيان او رسيد و تكرار اين عمل را تهديدى بر وضع خود گرفتند، جلسه مشورتى تشكيل دادند و حكم قتل موسى صادر شد.
در اين هنگام يك حادثه غير منتظره موسى را از مرگ حتمى رهايى بخشيد و آن اين كه: «مردى از نقطه دور دست شهر (از مركز فرعونيان و كاخ فرعون) بسرعت خود را به موسى رساند و گفت: اى موسى! اين جمعيت براى كشتن تو به مشورت نشستهاند، فورا از شهر خارج شو كه من از خير خواهان توام» (وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ).
اين مرد ظاهرا همان كسى بود كه بعدا به عنوان «مؤمن آل فرعون» معروف شد، مىگويند: نامش «حزقيل» و از خويشاوندان نزديك فرعون بود.
(آيه 21)- موسى اين خبر را كاملا جدى گرفت، به خير خواهى اين مرد با ايمان ارج نهاد، و به توصيه او «از شهر خارج شد در حالى كه ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثهاى»! (فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ).
تمام قلب خود را متوجه پروردگار كرد و براى حل اين مشكل بزرگ دست به دامن لطف او زد و «گفت: پروردگار من! مرا از اين قوم ظالم رهايى بخش» (قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ).
-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 22)- موسى تصميم گرفت كه به سوى سر زمين «مدين» كه شهرى در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حكومت فرعونيان جدا محسوب مىشد برود، او در اين سفر سخت، تنها يك سرمايه بزرگ همراه داشت، سرمايه ايمان و توكل بر خدا! لذا «هنگامى كه متوجه جانب مدين شد گفت: اميدوارم كه پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند»! (وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ).
(آيه 23)- يك كار نيك درهاى خيرات را به روى موسى گشود! در اينجا در برابر «پنجمين صحنه» از اين داستان قرار مىگيريم، و آن صحنه ورود موسى به شهر مدين است.
گفتهاند: اين جوان پاكباز هشت روز در راه بود، آنقدر راه رفت كه پاهايش آبله كرد. و براى رفع گرسنگى از گياهان و برگ درختان استفاده مىنمود.
كم كم دور نماى «مدين» در افق نمايان شد، و موجى از آرامش بر قلب او نشست، نزديك شهر رسيد، اجتماع گروهى نظر او را به خود جلب كرد، به زودى فهميد اينها شبانهايى هستند كه براى آب دادن به گوسفندان اطراف چاه آب اجتماع كردهاند. «هنگامى كه موسى در كنار چاه آب مدين قرار گرفت گروهى از مردم را در آنجا ديد كه (چار پايان خود را از آب چاه) سيراب مىكنند» (وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ).
«و در كنار آنها دو زن را ديد كه گوسفندان خود را مراقبت مىكنند» اما به چاه نزديك نمىشوند (وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ).
وضع اين دختران با عفت كه در گوشهاى ايستادهاند و كسى به داد آنها نمىرسد و يك مشت شبان گردن كلفت تنها در فكر گوسفندان خويشند، و نوبت به ديگرى نمىدهند، نظر موسى را جلب كرد، نزديك آن دو آمد و «گفت: كار شما چيست»؟! (قالَ ما خَطْبُكُما).
چرا پيش نمىرويد و گوسفندان را سيراب نمىكنيد؟ براى موسى اين تبعيض و ظلم و ستم قابل تحمل نبود، او مدافع مظلومان بود و به خاطر همين كار از وطن آواره گشته بود.
دختران در پاسخ او «گفتند: ما گوسفندان خود را سيراب نمىكنيم تا چوپانان همگى حيوانات خود را آب دهند و خارج شوند» و ما از باقيمانده آب استفاده مىكنيم (قالَتا لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ).
و براى اين كه اين سؤال براى موسى بىجواب نماند كه چرا پدر اين دختران عفيف آنها را به دنبال اين كار مىفرستد؟ افزودند: «پدر ما پير مرد مسنّى است» پيرمردى شكسته و سالخورده (وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ).
-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 24)- موسى از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد، جلو آمد دلو سنگين را گرفت و در چاه افكند، دلوى كه مىگويند چندين نفر مىبايست آن را از چاه بيرون بكشند، با قدرت بازوان نيرومندش يك تنه آن را از چاه بيرون آورد، و «گوسفندان آن دو را سيراب كرد» (فَسَقى لَهُما).
«سپس به سايه روى آورد و به درگاه خدا عرض كرد: خدايا! هر خير و نيكى بر من فرستى به آن نيازمندم» (ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ). آرى! او خسته و گرسنه و در آن شهر غريب و تنها بود.
(آيه 25)- اما كار خير را بنگر كه چه قدرت نمايى مىكند؟ يك قدم براى خدا برداشتن فصل تازهاى در زندگانى موسى مىگشايد، و يك دنيا بركات مادى و معنوى براى او به ارمغان مىآورد، گمشدهاى را كه مىبايست ساليان دراز به دنبال آن بگردد در اختيارش مىگذارد.
و آغاز اين برنامه زمانى بود كه ملاحظه كرد «يكى از آن دو دختر كه با نهايت حيا گام بر مىداشت (و پيدا بود از سخن گفتن با يك جوان بيگانه شرم دارد به سراغ او آمد، و تنها اين جمله را) گفت: پدرم از تو دعوت مىكند تا پاداش و مزد آبى را كه از چاه براى گوسفندان ما كشيدى به تو بدهد»! (فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا).
برق اميدى در دل او جستن كرد گويا احساس كرد با مرد بزرگى رو برو خواهد شد، مرد حق شناسى كه حتى حاضر نيست زحمت انسانى، حتى به اندازه كشيدن يك دلو آب بدون پاداش بماند.
آرى! آن پير مرد كسى جز شعيب پيامبر خدا نبود.
موسى حركت كرد و به سوى خانه شعيب آمد، طبق بعضى از روايات دختر براى راهنمايى از پيش رو حركت مىكرد و موسى از پشت سرش، باد بر لباس دختر مىوزيد و ممكن بود لباس را از اندام او كنار زند، حيا و عفت موسى (ع) اجازه نمىداد چنين شود، به دختر گفت: من از جلو مىروم بر سر دو راهيها و چند راهيها مرا راهنمايى كن.
موسى وارد خانه شعيب شد و ماجراى خود را براى او باز گو كرد.
قرآن مىگويد: «هنگامى كه موسى نزد او آمد [شعيب] آمد و سر گذشت خود را شرح داد گفت: نترس، از قوم ظالم نجات يافتى» (فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ).
موسى به زودى متوجه شد استاد بزرگى پيدا كرده است. شعيب نيز احساس كرد شاگرد لايق و مستعدى يافته.
-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 26)- موسى در خانه شعيب: اين ششمين صحنه از زندگى موسى در اين ماجراى بزرگ است.
موسى بعد از آن كه سر گذشت خود را براى شعيب باز گو كرد، يكى از دخترانش زبان به سخن گشود و با اين عبارت كوتاه و پر معنى به پدر پيشنهاد استخدام موسى براى نگهدارى گوسفندان كرد «گفت: اى پدر! اين جوان را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى كه مىتوانى استخدام كنى آن فرد است كه قوى و امين باشد» او هم امتحان نيرومندى خود را داده هم پاكى و درستكارى را (قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ).
مهمترين شرايط مديريت به صورت كلى در اين جمله كوتاه خلاصه شده است- قدرت و امانت.
(آيه 27)- در اينجا شعيب از پيشنهاد دخترش استقبال كرد، رو به موسى نموده چنين «گفت: من مىخواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آورم به اين شرط كه هشت سال براى من كار كنى»! (قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ).
سپس افزود: «و اگر هشت سال را به ده سال تكميل كنى محبتى كردهاى» اما بر تو واجب نيست! (فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ).
و به هر حال «من نمىخواهم كار را بر تو مشكل بگيرم، و ان شاء اللّه به زودى خواهى ديد كه من از صالحانم» (وَ ما أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ).
(آيه 28)- موسى به عنوان موافقت و قبول اين عقد «گفت: اين قرار دادى ميان من و تو باشد» (قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ).
البته «هر كدام از اين دو مدت (هشت سال يا ده سال) را انجام دهم ظلمى بر من نخواهد بود و در انتخاب آن آزادم» (أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ).
و براى محكم كارى و استمداد از نام پروردگار افزود: «و خدا بر آنچه ما مىگوييم شاهد و گواه است» (وَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ).
و به همين سادگى موسى داماد شعيب شد!
-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 29)- نخستين جرقه وحى! در اينجا به هفتمين صحنه از اين داستان مىرسيم: هيچ كس دقيقا نمىداند در اين ده سال بر موسى چه گذشت اما بدون شك اين ده سال از بهترين سالهاى عمر موسى بود.
بديهى است موسى به اين قانع نيست كه تا پايان عمر شبانى كند- هر چند محضر شعيب براى او بسيار مغتنم بود- او بايد به يارى قوم خود بشتابد كه در زنجير اسارت گرفتارند و در جهل و نادانى و بىخبرى غوطهورند.
به هر حال قرآن مىگويد: «هنگامى كه موسى مدت خود را به پايان رسانيد و همراه خانوادهاش (از مدين به سوى مصر) حركت كرد، از جانب طور آتشى ديد»! (فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً).
«به خانوادهاش گفت: درنگ كنيد كه من آتشى ديدم (مىروم) شايد خبرى از آن براى شما بياورم، يا شعلهاى از آتش، تا با آن گرم شويد» (قالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ).
از ذيل آيه استفاده مىشود كه او راه را گم كرده بود، و شبى بود سرد و ناراحت كننده.
(آيه 30)- «هنگامى كه به سراغ آتش آمد (ديد آتشى است نه همچون آتشهاى ديگر خالى از حرارت و سوزندگى، يك پارچه نور و صفا، در همين حال كه موسى سخت در تعجب فرو رفته بود) ناگهان از ساحل راست وادى در آن سر زمين بلند و پر بركت از ميان يك درخت ندا داده شده كه: اى موسى! منم خداوند پروردگار عالميان» (فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ).
(آيه 31)- اما با توجه به مأموريت بزرگ و سنگينى كه موسى بر عهده دارد بايد معجزاتى بزرگ به تناسب آن از سوى خدا در اختيارش قرار داده شود كه به دو قسمت مهم آن در اين آيات اشاره شده است.
نخست اين كه: به موسى ندا داده شد كه «عصايت را بيفكن (و موسى عصا را افكند) هنگامى كه به آن نگاه كرد ديد همچون مارى است كه با سرعت و شدت حركت مىكند، موسى (ترسيد و) به عقب برگشت و حتى پشت سر خود را نگاه نكرد»! (وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ).
در اين هنگام بار ديگر موسى ندا را شنيد كه به او مىگويد: «اى موسى! بر گرد و نترس تو در امان هستى»! (يا مُوسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ).
-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 32)- معجزه نخستين، آيتى از وحشت بود، سپس به او دستور داده مىشود كه به سراغ معجزه ديگرش برود كه آيتى از نور و اميد است و مجموع آن دو تركيبى از «انذار» و «بشارت» خواهد بود، به او فرمان داده شد:
«دست خود را در گريبانت كن (و بيرون آور) هنگامى كه خارج مىشود سفيد و درخشنده است، بدون عيب و نقص» (اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ).
مشاهده اين خارق عادات عجيب، در آن شب تاريك و در آن بيابان خالى، موسى را سخت تكان داد، و براى اين كه آرامش خويش را باز يابد دستور ديگرى به او داده شد.
دستور اين بود: «و دستهايت را بر سينهات بگذار تا ترس و وحشت از تو دور شود» (وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ).
سپس همان ندا به موسى گفت: «اين دو [معجزه عصا و يد بيضا] برهان روشن از پروردگارت بسوى فرعون و اطرافيان اوست كه آنها قوم فاسقى هستند» (فَذانِكَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّكَ إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ).
(آيه 33)- در اينجا موسى (ع) به ياد حادثه مهم زندگيش در مصر افتاد، حادثه كشتن مرد ظالم قبطى و بسيج نيروهاى فرعونى براى تلافى خون او.
لذا در اينجا «عرض مىكند: پروردگارا! من از آنها يك نفر را كشتهام، مىترسم (به تلافى خون او) مرا به قتل برسانند» و اين مأموريت ناتمام بماند (قالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ).
(آيه 34)- از اين گذشته من تنها هستم و زبانم آنقدر فصيح نيست، «و برادرم هارون را نيز با من بفرست كه زبانش از من گوياتر است، تا مرا يارى و تصديق كند، من از اين بيم دارم كه تنها بمانم و تكذيبم كنند» و اين كار بزرگ به انجام نرسد (وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ).
-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 35)- خداوند نيز دعوت او را اجابت كرد، و به او اطمينان كافى داد و فرمود: «ما بازوان تو را به وسيله برادرت (هارون) محكم مىكنيم» (قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ).
«و براى شما (در تمام مراحل) سلطه و برترى قرار مىدهيم» (وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً).
كاملا مطمئن باشيد «آنها به بركت آيات ما هرگز به شما دست نمىيابند» (فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا).
بلكه «شما و پيروانتان غالب و پيروزيد» (أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ).
(آيه 36)- موسى در برابر فرعون: در اينجا با هشتمين صحنه از اين ماجراى بزرگ رو به رو مىشويم.
موسى (ع) فرمان نبوت و رسالت را در آن شب تاريك و در آن سر زمين مقدس از خداوند دريافت نمود، به مصر آمد و برادرش هارون را با خبر ساخت، هر دو به سراغ فرعون رفتند.
چنانكه قرآن مىگويد: «هنگامى كه موسى با معجزات روشن ما به سراغ آنها آمد، آنها گفتند: اين چيزى جز سحر نيست كه به دروغ (به خدا) بسته شده است»! (فَلَمَّا جاءَهُمْ مُوسى بِآياتِنا بَيِّناتٍ قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَرىً).
«ما هرگز چنين چيزى را در نياكان خود نشنيدهايم»! (وَ ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ).
آنها به حربه سحر متوسل شدند همان حربهاى كه همه جباران و گمراهان در طول تاريخ در برابر معجزات انبيا به آن متوسل مىشدند.
(آيه 37)- اما «موسى (در پاسخ آنها با لحن تهديدآميزى چنين) گفت:
پروردگار من از حال كسانى كه هدايت را از نزد او براى مردم مىآورند آگاهتر است، و همچنين از كسانى كه سر انجام دنيا و آخرت از آنهاست» (وَ قالَ مُوسى رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جاءَ بِالْهُدى مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ).
اشاره به اين كه خدا به خوبى از حال من و حقانيت دعوت من آگاه است، هر چند شما مرا متهم به دروغ كنيد.
از اين گذشته مطمئن باشيد اگر من دروغگو باشم ظالم هستم «و ظالمان هرگز رستگار نخواهند شد» (إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ).
-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 38)- در اينجا با نهمين صحنه از اين تاريخ پر ماجرا و آموزنده مواجه مىشويم.
آوازه پيروزى موسى (ع) بر ساحران و ايمان ساحران در سراسر مصر پيچيد و موقعيت حكومت فرعونيان سخت به خطر افتاد بايد افكار عمومى را به هر قيمتى كه هست از اين مسأله منحرف ساخت و يك سلسله مشغوليات ذهنى كه بتواند مردم را اغفال و تحميق كند فراهم ساخت.
فرعون در اين زمينه به مشورت نشست، و در نتيجه فكرش به چيزى رسيد كه در اين آيه آمده است: «فرعون گفت: اى جمعيت اشراف! من خدايى جز خودم براى شما سراغ ندارم»! (وَ قالَ فِرْعَوْنُ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي).
خداى زمينى مسلما منم! و اما خداى آسمان دليلى بر وجود او در دست نيست، ولى من احتياط را از دست نمىدهم و به تحقيق مىپردازم! سپس رو به وزيرش هامان كرد گفت: «اى هامان! برايم آتشى بر گل بيفروز» و آجرهاى محكمى بساز (فَأَوْقِدْ لِي يا هامانُ عَلَى الطِّينِ).
«و براى من برج بلندى ترتيب ده تا از خداى موسى خبر گيرم هر چند من گمان مىكنم او از دروغگويان است»! (فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكاذِبِينَ).
هنگامى كه ساختمان به اتمام رسيد، روزى فرعون با تشريفاتى به آنجا آمد، و شخصا از برج عظيم بالا رفت.
معروف است تيرى به كمان گذاشت به آسمان پرتاب كرد تير بر اثر اصابت به پرندهاى، و يا طبق توطئه قبلى خودش خونآلود بازگشت فرعون از آنجا پايين آمد و به مردم گفت: برويد و فكرتان راحت باشد خداى موسى را كشتم! حتما گروهى از ساده لوحان و مقلدان چشم و گوش بسته حكومت وقت اين خبر را باور كردند و در همه جا پخش نمودند، و از آن سر گرمى تازهاى براى اغفال مردم مصر ساختند.
-
RE: سوره قصص [28]
(آيه 39)- قرآن سپس به استكبار فرعون و فرعونيان و عدم تسليم آنها در برابر «مبدأ» و «معاد»- كه ريشه جنايات آنها نيز از انكار همين دو اصل سر چشمه مىگرفت- پرداخته چنين مىگويد: «فرعون و لشكريانش به ناحق در زمين استكبار كردند (و خدا را كه آفريننده بزرگ زمين و آسمان است انكار نمودند) و گمان كردند كه (قيامتى در كار نيست، و) به سوى ما باز گردانده نمىشوند» (وَ اسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنا لا يُرْجَعُونَ).
(آيه 40)- اما ببينيم سر انجام اين كبر و غرور به كجا رسيد، قرآن مىگويد:
«ما او و لشكريانش را گرفتيم و آنها را در دريا پرتاب كرديم»! (فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ).
آرى! مرگ آنها را به دست عامل حياتشان سپرديم، و نيل را كه رمز عظمت و قدرت آنها بود به گورستانشان مبدل ساختيم! و در پايان آيه روى سخن را به پيامبر اسلام كرده، مىفرمايد: «پس ببين عاقبت كار ظالمان چگونه بود»؟ (فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِينَ).
(آيه 41)- بعد مىافزايد: «و آنان [فرعونيان] را پيشوايانى قرار داديم كه به آتش (دوزخ) دعوت مىكنند و روز رستاخيز يارى نخواهند شد» (وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لا يُنْصَرُونَ).
همان گونه كه در اين جهان ائمه ضلال بودند، در آنجا نيز پيشوايان دوزخند.
(آيه 42)- باز براى تأكيد بيشتر، قرآن چهره آنها را در دنيا و آخرت، چنين ترسيم مىكند: «و در اين دنيا نيز لعنتى بدنبال آنان قرار داديم و روز قيامت از زشت رويانند» (وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ).
لعنت خدا كه همان طرد از رحمت است، و لعنت فرشتگان و مؤمنان كه نفرين است، هر صبح و شام و هر وقت و بىوقت نثار آنها مىشود.