اوايل معلم شدنم بود که فهميدم خيلي کم اشتها شده.يه روز سر سفره نشسته بوديم.چند لقمه خورد و بلند شد که بره مدرسه.منم يه لقمه براش گرفتم و گفتم با خودت ببر.خيلي خوشحال شد و لقمه رو گرفت و رفت.
تا چند روز اين کار تکرار شد؛و من هر روز لقمه بهش مي دادم تا با خودش ببره.آخر، يه روز ازش پرسيدم: «چرا خودت غذا نمي خوري و همش منتظري من برات لقمه بگيرم؟»با مِنّ و مِن! جواب داد: «آخه هر وقت دست مي برم تا براي خودم لقمه بگيرم،قيافه بچه هاي گرسنه ي کلاس مياد جلوي چشمم و اشتهام کور ميشه.منم لقمه هاي شما رو مي برم و مي دم به اونا!»

(شهيده مهري رزاق طلب)