سال 1388 هجری شمسی
روز سوم باز همان خادم آقا میر متولیباشی دقّالباب کرد و خبر داد که متولیباشی برای دیدار به منزل شما میآید، ساعتی بعد ایشان وارد منزل شد، پس از احوالپرسی خطاب به من گفت: آقا سید محمد! مبادا از من دلگیر شده باشی، آن سحر که پیک را نزد تو فرستادم تا کلید آستانه را از تو بگیرد، این کار را به دستور مستقیم شخص حضرت عبدالعظیم(ع) بود که در عالم رؤیا به من چنین امری فرمود و حالا هم به دستور ایشان کلید حرم را به شما میدهم تا از امشب به خدمت خود ادامه دهید.
عکس هوایی از حرم عبدالعظیم حسنی(ع)
تطبیق خواب من و متولیباشی و کاسب خراسانی و اتّفاقاتی که در این سه ماه گذشته رخ داده بود، همواره فکر مرا مشغول داشت تا خلافی را که ارتکاب به آن موجب قهر آقا شده بود، بیابم، پرونده آن روز جمعه را مرور کردم … به نکته اصلی رسیدم، آن روز عصر برای تجدید وضو از حرم به منزل رفتم، درب خانه باز بود و من سر زده داخل شدم، خالهام در حیاط مشغول شستن رخت بود که چشمم به سینه خالهام افتاد و همه آنچه بر سرم آمده بود، به خاطر همان نگاه بود … حالا، آقا سیدمرتضی، فرزند عزیزم، این ماجرا را برایت تعریف کردم تا شما نیز از خدا بخواهی همانند پدر مرحومت، نعمت مراقبت بر اعمال به ما عنایت کند و هیچگاه ما را به خود وا نگذارد …!