خادم آقا میر متولّیباشی، تولیت آستان بود، سلام کرد، سر پایین انداخت و با طنینی شرمسار گفت: مرا آقا متولّی باشی فرستاد و فرمود کلید را از شما بگیرم و بگویم به آستانه نیایید! دگر پردههای تردید فرو افتاد، آن خواب عجیب و این پیغام عجیبتر بیداری! به درون خودم فرو رفتم، در افکاری پر التهاب و مبهوت، بیاختیار، انگار کسی از سینهام مرا خواند که عازم ساحت مقدّس حضرت رضا(ع) بشو و آن وجود شریف را واسطه قرار ده!
سال 1369 هجری شمسی
آفتاب تازه طلوع کرده بود که عیال و کودکانم را به سمت راه خراسان حرکت دادم تا بعدازظهر سر راه ایستاده بودیم که قافلهای از راه رسید و به سوی مشهد همراه شدیم …، حدود چهل روز که در مشهد مقیم بودم. هر شب به آن وجود مقدس التماس میکردم که بین من و سیدالکریم(ع) شفاعت کند.