عادت کردن، امري طبيعي و ملموس در زندگي انسان است. يک مثال هندسي بزنم. وقتي فردي در يک خط مستقيم راه مي‏رود، اگر اندکي حتي به اندازه يک قدم از اين مسير منحرف شود، مسلماً از مسير خود منحرف مي‏شود. در ابتدا تنها چند گام از راه راست دور مي‏شود، ولي هر چه در مسير منحرف جلوتر رود بيشتر از راه راست دور مي‏شود. در ابتداي انحراف از مسير، چند گام از راه راست دور مي‏شود؟ فرض کنيم پس از يک ساعت يک کيلومتر، چهار کيلومتر، پنج کيلومتر يا بيست کيلومتر دور مي‏شود، ولي اگر در مسير نادرست ده ساعت يا يک روز راه برود مسافت بسيار زيادي از راه اصل منحرف مي‏شود و در اين صورت بازگشت او به راه درست بسيار دشوار خواهد بود.

اين طبيعت در زندگي ماست و همه ما آن را درک کرده‏ايم. اينجاست که نقش هدايتگران، واعظان و اندرزدهندگان آشکار مي‏شود. شايد بسياري از ما وقتي برخي کارها و گناهان را مرتکب مي‏ شويم يا حق کوچکي را ناديده مي‏ گيريم، يا آن را انکار مي‏ کنيم، خود را گناهکار نمي‏ بينيم. چرا؟ چون با خود مي‏ گوييم گناه من چيست؟ من تنها يک گناه کوچک انجام دادم، انساني را از حق اندکي مثلاً به اندازه يک ليره محروم کردم، به فلان انسان با توهين يا ناسزاي کوچکي ستم کردم. ولي وقتي اين کارها تکرار شود و انسان به انجام آنها عادت کند، بسيار خطرناک مي‏ شود.

امروز من حق کوچکي را ناديده مي‏ گيرم، مثلاً به فردي يک ليره بدهکارم ولي آن را انکار مي ‏کنم، يا چند متر مربع از زمين‌هاي شخصي در زمين من است و من آن را انکار مي‏ کنم و مي‏ گويم اين‌ها ساده و ناچيز است، ولي همين اشتباهات ساده و همين انحرافات جزئي پس از مدتي زمينه را براي انجام ستمي بزرگ‏تر فراهم مي‏ کند، مانند ماشين که هر چه در سراشيبي جلوتر رود، سرعت آن بيشتر مي‏شود. من بار اول ده متر از زمين ديگري را غصب مي‏کنم، بار دوم پانزده متر، بار سوم يک دونم(مقياس مساحت) و همين طور ستم و عادت خود را بيشتر مي‏کنم.