هی تند تند راه میرفت، فکر میکرد و زیر لب میگفت: «امام پیام دادهاند، باید یک کاری بکنیم!»بالأخره تصمیمش را گرفت و گفت: «باید خودمان را به دوکوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام کنیم.»او بعد از این پیام خورد و خوراک را بر خود حرام کرد و تا لحظه شهادت از حرکت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد.خاطرات از زبان همسر شهید یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را میدیدم. در آن بلندی، خانه سفیدی را نشانم داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و میکشمت بالا!»
وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که میخواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقدمان برویم پیش امام.سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت: «شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام میدهم. اما از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمیتوانم جواب این کارم را بدهم!»گفت: «حج که بودم، هر بار خانه خدا را طواف میکردم، شما را هم در کنار خودم میدیدم. آن موقع فکر میکردم این نفس من است که نمیگذارد به عباداتم برسم، اما بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجایید، ایمان پیدا کردم که آن حضور، قسمت من بوده که در طواف همراهم بوده!»حرفهایش که به اینجا رسید، سکوت کرد. سکوتش طولانی شد.