مثلا وقتی از اندیمشک به اهواز میرفت، در بین راه صد کیلومتر میخوابید یا وقتی نیمهشب برای شناسایی به منطقهای میرفت، در طول راه چهل پنجاه کیلومتری میخوابید.یک شب، پیش از عملیّات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاکی بود و چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود کند. دیدم رفت که وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!»گفت: «من با اینهمه عجله آمدهام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»وقتی ایستاده بود به نماز، دیدم از شدت ضعف دارد میافتد. رفتم ایستادم کنارش تا مواظبش باشم.در قلاجه بودیم، سال ١٣٦٢، هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچهها.حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچهها مطرح کردم. گفت: «من یکی دارم.» خوشحال شدم. رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یک اورکت برات نگه داشتیم!»گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمندهها صاحب اورکت شدهاند، آنموقع من هم میپوشم!»یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیات را سر و سامان بده!»گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟»گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟»گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!»همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است.»گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها!»عملیات خیبر بود. داشتیم میرفتیم دوکوهه. در بین راه، خبر رسید که امام پیام دادهاند که جزیره مجنون باید حفظ شود.این پیام یکباره حاج همّت را از این رو به آن رو کرد. من از عشق و علاقه او به امام خبر داشتم ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش.