*زمانی که شهید شدم!یکبار که یکی از مجروحین بد حال را به بیمارستان منتقل میکردیم، خمپاره به مهمات ارتش برخورد کرد و ترکشهای آن به آمبولانس ما خورد. میگفتند آمبولانس 7 بار دور خودش چرخیده اما من فقط متوجه شدم که سرم به کپسول اکسیژن برخورد کرد. در همان وضعیت چادرم را به برانکارد بستم که اگر پرت شدیم بتوانم جنازه شهید را پیدا کنم.
آنجا ترکش به شکمم خورد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان جندیشاپور اهواز هستم. ساعتی نگذشته بود که دیدم یک لشگر رزمنده با لباس خاکی و پوتین آمدند! آنجا همه مرا به اسم مستعار "عربزاده" میشناختند.
میآمدند بالای سرم، دست روی تخت میگذاشتند و میگفتند "الفاتحه مع الصلوات بر عربزاده"! گفتم چرا برای مریض فاتحه میخوانید؟ گفتند خواهر شما اول به معراج شهدا رفتید و برگشتید! گویا نبض به خوبی نمیزده و با تصور اینکه شهید شدهام مرا به معراج شهدا منتقل کرده بودند. بعد از گذشت ساعاتی، یک امدادگر نایلون بخارگرفته مرا دیده و سریعاً مرا به بیمارستان و اتاق عمل منتقل کرده بودند!با شهید همت، شهید حسن باقری، شهید جهانآرا، شهید عبدالرضا موسوی، شهید بزرگوار صیادشیرازی کار کردهام. در عملیات ثامنالائمه با چند پرستار آبادانی ایستاده بودیم که شهید صیاد آمد، رو به من کرد و گفت "شغل حضرت زهرا(س) را دارید سعی کنید چادر حضرت زهرا(س) همیشه روی سرتان باشد." در دلم گفتم محال است چادر را از سرم بردارم. تنها برای عملیاتها که پوشیدن چادر تقریباً محال بود، مانتوی بسیار گشاد میپوشیدم.
*یاد روزگاری که با شهیدان بودهایم...