*چطور شکارچی تانک شدممن آموزش بسیار محدود سلاح را در بیابانهای اطراف کرج دیده بودم. در یکی از عملیاتها دستهای آرپیجیزن قطع شد. وقتی به کمکش رفتم، دیدم تانک عراقیها جلو میآید. او را رها کردم، آرپیجی با گلوله آماده را گرفتم، گفتم یا امام زمان (عج) خودت میدانی! از آن طرف آن رزمنده مجروح دائم میگفت "خواهر، تو را به جان حضرت زهرا(س) اجازه نده حتی یک گلوله هدر بشه."
آرپیجی را شلیک کردم و اتفاقاً به تانک خورد! بقیه هم زمینگیر شدند و تا به خود بیایند نیروهای ما رسیدند. از آنجا اسم مرا "شکارچی تانک" گذاشتند. میدانم آن توان را خدا به من داد و گرنه تانکها طی پیشرویشان از روی بدنهای رزمندهها عبور میکردند در حالی که بسیاری از آنها هنوز زنده بودند.
*در عملیات والفجر یک محور فکه، چادر امداد داشتیم. دیدم میگویند "شیمیایی زدند" سریع ماسکها را توزیع کردند. با سروصدای رزمندهها از چادر بیرون آمدم. غوغا بود... جوان 16-17 سالهای ماسک نداشت. ماسکم را به او دادم. احساس کردم او مفیدتر از من است! بعدها در فیلمی دیدم میگوید فلان خواهر مرا نجات داد. آنجا شیمیایی شدم.
*رزمنده نوجوانی در بیمارستان پتروشیمی بستری بود. هروقت او را میدیدم دائم میگفت من باقلاپلو میخواهم! هرچه میگفتم اینجا امکان آماده کردن چنین غذایی را نداریم به خرجش نمیرفت!
*با هواپیمای سی 130 مجروحین را به بیمارستان انتقال میدادیم. گاهی من نیز همراه مجروحین خاص میرفتم. یکبار زمان برگشت، هواپیمای ما تأخیر داشت. سریع به مدرسه پسرم رفتم، او را دیدم و به سرعت برگشتم. ناهار آن روز هواپیما باقلاپلو بود! همسفرهایم گفتند چرا نمیخوری؟ گفتم چند روز است یکی از مجروحین از من باقلاپلو خواسته، این غذا را برای او میبرم. احساس میکردم دل او خواسته و خدا برای او فرستاده است.