*با تکرار قائدالاعظم الخمینی بیشتر شکنجه میشدم
وقتی آمدند، گفتند تنها راه حل خلاصی شما این است که به ایران بروی تا بتوانی فعالیتت را ادامه دهی! اینها میخواهند تو را تبعید کنند. ایرانیها امام خمینی(ره) را دوست دارند. بعد پرسیدند تو چطور نام قائدالاعظم الخمینی را تکرار میکردی و بیشتر شکنجه میشدی؟ با آن شکنجهها ما میلرزیدیم! گفتم من امام خمینی(ره) را دوست دارم و شکنجههای سختتر را هم تحمل میکنم.
*اولین و آخرین دیدارم با امام(ره)
سنم بسیار کم بود که حضرت امام را دیدم. ایشان ایامی که در نجف تبعید بودند، هر شب حدود ساعت 12 به حرم امیرالمؤمنین(ع) مشرف میشدند و آنجا را جارو و نظافت میکردند. یک شب که برای زیارت رفته بودیم ایشان را دیدم. امام سر به ضریح امیرالمؤمنین(ع) گذاشته بودند و گریه میکردند. نزدیک ایشان ایستادم و به زبان عربی گفتم من شما را بسیار دوست دارم، شما هم مرا دوست دارید؟ مادرم رسید و گفت اذیت نکن، آقا دعا میکنند.
*امام(ره) سرباز مسلح میخواهد
ایامی که صحبت از بازگشت حضرت امام(ره) به ایران بود، خواهرزادهام با پیگیری بسیار برای سربازی به پادگان چهلدختر رفت. میگفت امام که بیایند سرباز مسلح میخواهند. یکبار که قرار بود با پدر و مادرش به دیدنش برویم، به من گفتند شما راحت میتوانی در پادگان چهلدختر اعلامیه پخش کنی، تعدادی با خودت ببر. وقتی رسیدم به او گفتم کبوترها را آوردم میتوانی به هوا بفرستی؟ گفت بله، نهایت مشکلی که ممکن است پیش آید زندانی شدن است.اعلامیهها را در پوتین جاسازی کرد و رفت. مادرش پرسید کبوتر را به هوا بفرستی، یعنی چی؟ گفتم یک کبوتر در اتاقش بوده که حالا بچهدار شده، آن کبوتر را گفتم. خواهرم هم باورش شد.