از اين رو مى بايست حداقل، هر مرحله را بطور «نسبى» جداى از مراحل ديگر در نظر گرفته، و شرائط خاصى كه از ابعاد مختلف بر آن مرحله حاكم بوده به حساب آورد. اين «ساده انگارى» است كه كسى نفوذ تشيع را با اشاره به يك وجه قضيه كه آنهم معلوم نيست صحت دارد يا خير، توجيه كند.
...بعنوان مثال ما نمى توانيم وضعيت روحى و فرهنگى و نيز قابليتهاى مردمى را كه در سال 16 هجرى مغلوب شده اند، با مردمى كه صد سال بعد از آن زندگى مى كرده اند، برابر بدانيم. قطعا مردمى كه در قرن پنجم هجرى در ايران زيست مى كرده اند با كسانى كه مورد حمله اعراب مسلمان قرار گرفته بودند، تفاوت بسيار داشتند. وجود انگيزه هاى قومى در ميان آنها، سيرى «نزولى »داشته و يا تحت تأثير تعاليم اسلامى «تعديل» شده است. در اين صورت، عكس العمل آنها در قبال فرق مختلف، بايستى تغيير كند. اگر روزگارى آنها مورد هجوم «بنى اميه» بوده اند، طبعا روزگارى نيز خود، «بنى عباس» را بر سر كار آوردند. و زمانى، حكومت مستقل تشكيل دادند. و حتى حاكم بر بغداد شدند. روشن است كه اگر اين شرائط مختلف در نظر گرفته نشود، چه اشتباهات فراوانى در «نتيجه گيرى» بوجود خواهد آمد.
مردم ايران، روزگارى گرايششان به تشيع قوى شد كه حاكم بر بغداد شدند.
(زمان آل بويه) و زمانى اين گرايش، سرعت يافت كه مغولان بر آنها مسلط شدند. در اين صورت اين مطلب چه ارتباطى با اين توجيه دارد كه آنان به جهت ظلم و ستمى كه از سوى بنى اميه و حكام خود كامه بر ايشان مى رفت و زير فشار بودند و نيز مى خواستند تحت نام اسلام (اما نه اسلام خلفاء) مبارزه كنند، تشيع را برگزيدند؟