رزمنده ي مجروحي به نام ضياءالديني رابه اتاق عمل آوردند.
بعداز اينکه عمل شد او را به ريکاوري برديم.
حدود بيست سال سن داشت.
سرتا پاي او ترکش خورده بود.
شب همه در ريکاوري جمع شده بوديم،او در حال بي هوشي دعاي کميل مي خواند.
رزمنده ي مجروحي به نام ضياءالديني رابه اتاق عمل آوردند.
بعداز اينکه عمل شد او را به ريکاوري برديم.
حدود بيست سال سن داشت.
سرتا پاي او ترکش خورده بود.
شب همه در ريکاوري جمع شده بوديم،او در حال بي هوشي دعاي کميل مي خواند.
رتبه ي اول دانشگاه تورنتوي کانادا رو به دست آورده بود.
وقتي درسش تموم شد اومد ايـران تصميم گرفت برود جبهه.
گفتم: شما تازه ازدواج کردي ، يه مدت بمون و نرو جبهه.
گفت: نه مادر!
من پول اين مملکت رو توي کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده.
وظيفه ي شرعي ام اينه که برم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم...
مهندس شهيـد حسن آقاسي زاده
مخالفت خانواده ام وقتي علني شد كه از تصميمم براي ازدواج با يك جانباز قطع نخاعي باخبر شدند!
روي اين حساب مهريه ام را بالا گرفتند تا شايد اين ازدواج سر نگيرد!
ولي من كه خير دنيا و آخرت را نشانه گرفته بودم بدون هيچ مخالفتي مهريه تعيين شده را با حسين در ميان گذاشتم كه 124سكه بود او هم كه از عقيده ام مطلع بود گفت مانعي ندارد.
اما خدا ميداند كه مهريه من ارزش جانبازي او بود و بس !!
كه اين بالاترين ارزش و مهريه است !!!
شهيـد حسيـن دخـانچي
«اعزام سپاه محمد(ص) بود و طبق معمول داشتم عكس مي گرفتم.
گفت: «اخوي! يك عكس هم از ما بگير»
گفتم: «اگه عكست را بگيرم شهيـد مي شوي ها!»
خنديد و آماده شد. عكسش را گرفتم .
اسمش «محمدحسن برجـعلي» بود و در همان اعزام هم شهيـد شد...
هيچ وقت يادم نمي رود ، يك روز كفش هاي خودشان را كه واكس مي زدند ، كفش هاي مهدي ( پسر ارشدمان ) را هم واكس زدند.
گفتم : چرا اين كار را كرديد؟
گفتند: من نمي توانم مستقيم به پسرم بگويم كه اين كار را انجام بده ؛
چون جوان است و امكان دارد به او بربخورد .
مي خواهم كفش هايش را واكس بزنم و عملاً اين كار را به او بياموزم .
شهيد صياد شيرازي
هوا خيلي سرد بود.صبح زود رفتم نون بگيرم.تا اومدم از خونه برم بيرون
ديدم پسرم توي کوچه خوابيده.بيدارش کردم و گفتم: کي از جبهه برگشتي مادر؟سلام کرد و گفت: نصف شب رسيدم.گفتم: پس چرا در نزدي بيام باز کنم؟گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبي خوابيدين.ممکنه با در زدن من هُل کنين.واسه همين دلم نيومد بيدارتون کنم،پشت در خوابيدم که صبح بشه...
راوي: مادر شهيـد خوانساري