امید شخصی را به جهنم میبردند. در راه بر میگشت و به عقب خیره میشدناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟ پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی میکنی نترس تو برنده ای چون خدا همیشه تو دستاش پره...
یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.
چه شود که نازنینا ، رُخ خود به من نمائی به تبسّمی ، نگاهی ، گرهی ز دل گشائی به حریم خود رهم ده ، که غریب شهر عشقم به رهم چراغ بَرنِه ، که نور رهنمائی چه کنم ؟ کجا گریزم ؟ که به جر تو ره ندارم همه راه بسته بینم ، مگرم تو ره گشائی...