* می‌دانست که به زودی شهید می‌شود

وی ادامه داد: گزارشی از وضعیت منطقه تهیه کردیم؛ با حاکم شدن کمی آرامش در منطقه، شهید سابوته تصمیم گرفت به دیدار پدر و مادر و فرزندش به تهران برود؛ مبلغ کمی از استانداری گرفته بود تا آن را برای مداوی بیماری کلیوی حیدر اختصاص بدهد؛ چند روزی در تهران ماند.

پس از بازگشت به منطقه، به او گفتم «بگذاریم تا گردان تخریب، مین‌ها را خنثی کند» اما پاسخ داد «هرجایی که مین‌ها جلوی پیشروی بچه‌ها را بگیرد، خنثی می‌کنم».

برای رفتن به مرخصی و خداحافظی پیش عدنان رفتم؛ او گفت «من قطعاً شهید می‌شوم» گفتم «از کجا می‌دانی؟» پاسخ داد «از زمانی که همسر اولم را طلاق دادم، پدر و مادرم از من دلگیر بودند؛ در این مرخصی که چند روزی پیش آنها بودم، مورد عزت و احترام بودم؛ زمانی که خواستم از در بیرون بیایم، مادرم پیراهنم را از پشت گرفت و لبخندی زد و گفت اولین کسانی که همراه شهدا به بهشت می‌روند، پدر و مادرشان هستند؛ این همه در کوه‌ها و دشت‌ها مقاومت کردم اما هیچ یک از آنها به اندازه حرف مادرم تأثیرگذار نبود؛ و به دلم افتاده که شهید می‌شوم».

ساعت 2 ظهر روز دهم مرداد 1361 بود و آفتاب سوزانی بر دشت «چالاب» ایلام می‌تابید؛ دوستانش چای ذغالی آماده کرده بودند و به عدنان اصرار می‌کردند تا بیاید و به جمع آنها بپیوندد؛ او می‌گوید «باید این مین را هم خنثی کنم» تا اینکه عدنان با انفجار مین تله‌ای با قلبی ترکش‌‌خورده، دست‌ و پاهایی قطع شده و پیکری خون‌آلود که امکان غسل آن وجود نداشت، به دیدار خداوند رفت و دعای این دلاور پابرهنه مستجاب شد. پیکر شهید سابوته که در قفس تن ناآرام بود، در امامزاده صالح (ع) شهر مهران استان ایلام آرام گرفت.