نمی دانم این شهاب کدامین واژه بود که به جانم آتش زد. دیگر بلند بلند گریه نمی کنم. لحظات اول تنها ورد زبانم ای وای ای وای بود اما برای لحظاتی دیگر آسمان و زمین در کامم ریختند که باید بگویی وای مادرم ... وای مادرم ... وای مادرم ... .
از پله ها بالا می روم. کمی دیر رسیده ام. درهای بقیع را بسته اند کنار پنجره هایش می ایستم. گریه می کنم ... مادرم ... . چه لحظات سهمگینی است. طاقت نفس کشین نداشتم. تازه فهمیدم که علی [size=small]علیه السلام[/size] چرا فریادهای حیدری اش را به چاه می ریخته. من کیم؟ علی [size=small]علیه السلام[/size] کجایت؟ علی داغ پهلو را حس کرده بود و فریاد می زد، اما من تنها سوختن پروانه را شنیده ام ... ندیده ام ... ای وای مادرم ... . مادر! می خواهی دیوانه ام کنی؟ من نچشیده مست مستم، چه رسد که تو بخواهی کمی عطر یاس را به مشامم برسانی.