مادر کاری نکن دیوانه شوم، آخر این بقیع تاریک خودش هزاران هزار روحیه است. دیگر مداح و مرثیه خوان نمی خواهد و تو برای اینکه داغ دل را تازه کنی، نمی دانم، همراه این نسیم ملایم که می وزد عطر یاسی غریب را به من می رسانی. اگر رهایم می کردند این بار فریاد می زدم وای مادرم ... زانوهایم دیگر طاقت ندارد. نمی دانم این همه اشک از کجا آمده است. سابقه نداشته این همه بارانی باشم. حتمأ این از کرامت های شرجی توست. مادر قربان گریه های شبانه ات. قربان تنهایی هایت. باور کن نمی دانم به کدامین داغ تو فکر کنم. اما یک چیز را می دانم، بعضی حرف ها را باید اینجا زد. شاید مهلت فکر کردن به آنها را در جای دیگر نداشته باشم. اینجا کنار بقیع خاموش، خیلی سؤال هایم را می توانی جواب دهی. می دانم خودم طاقت نمی آورم، اما یک سؤال بهره ی امشب من باشد اما قبل از پرسیدن سؤال بگذار چند بار صدایت بزنم تا بغضم خالی شود: وای مادرم ... وای مادرم ... وای مادرم ... مادر ... آخر چرا تو؟ چرا سیلی؟ چرا غلاف شمشیر؟ چرا کرچه؟ چرا آتش؟ چرا میخ در؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...
چیزی بگو! دارم آتش می گیرم. حرفی بزن! مرا در این سکوت سهمگین یاری کن. خاموشی بقیع آتش می زند به جانم. نکند اشتباه آمده ام. شاید تو در بقیع نباشی. پیرمرد خوب می گفت: گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم. اما نه، تو هستی. حتی همین جا، مگر نگفتی که برای دل های شکسته است. بیا از این خردتر چه می خواهی، چقدر باید شکسته باشد، چقدر باید داغ ترک های تو را تحمل کنم، بیا دیگر بیا ... مادر تو را به جان خودت بیا. هرچه اینجا می ایستم، شعله ورتر می شوم. یک عمر درد و داغ را می خواهم اینجا تجربه کنم، می دانم که می شود. بهتر است بیشتر از سوختن چیزی نخواهم. یک وقت آدم می سوزد، آن را می شود تحمل کرد، اما وقتی هم هست که آدم می سوزد و هم شعله ها را می بیند. یعنی هم می بیند هم می سوزد. آن خیلی دردناک است. قربان دلت بروم، امام حسن [size=small]علیه السلام[/size] ... .
دل نوشته ی حامد حجتی
منبع : مجله ی نسیم وحی / شماره ی 29