محمد به کلانتری رفت اما مسؤول رسیدگی به پرونده آنجا حضور نداشت. بنابراین وی را مرخص کردند تا فردا به کارش رسیدگی شود. در این میان به سراغ مسؤولان مترو رفت تا با آنها صحبت کند: مسؤول حراست قطار شهری چهره موجه ای داشت و خودش را جانباز معرفی کرد. با ایشان که صحبت می کردم دو سه ساعتی زمان برد و هر کدام دلایلمان را مطرح کردیم. من گفتم اگر یک تکفیری و یک کسی که ملحد است بیاید ببیند توی مملکت اسلامی از امام رضا مجسمه ساختید آن هم به این سبک و سیاق فردا یک عکس می گیرد و می برد توی VOAو BBC پخش می‌کند و ما شیعیان را کافرانی نشان می‌دهند که از امام خودشان مجسمه ساختند و بت پرستی می‌کنند. خلاصه ایشان اصلا انگار حرف‌های من را نمی شنید. در نهایت او عصبانی شد و شروع کرد به توهین کردن. خیلی دوست داشت قصه را امنیتی جلوه بدهد. که مثلا نشان بدهد کار من فوق العاده خطرناک بوده و دردسر زیادی برایم درست می شود.

در این چند ماه مترو دوباره مجسمه را تعمیر کرده و سر جایش گذاشته بود. با این تفاوت که بر روی چهره مبارک امام هشتم(علیه السلام) یک پارچه کشیده بودند. محمد این بار به سراغ مدیر متروی شهری رفت و دقایقی را هم با او به عنوان کسی که ادعا کرده بود از مراجع عظام اجازه این کار را گرفته صحبت کرد:به ایشان گفتم شما که می‌فرمایید همه مجوز های لازم را از مراجع گرفته‌اید، پس چرا چرا بعد از اینکه من آن را کندم شما در بازسازی خودتان صورتش را پوشاندید؟ شما اگر مجوز داشتید، باید همان اولی را می‌گذاشتید. این را که گفتم ایشان انگار یک نفر آتشش زده باشد از کوره در رفت و من را از اتاقش بیرون انداخت.