گفت: من از وقتی فهمیدم دارم می میرم، خیلی ناراحت شدم. از خونه بیرون نمی اومدم . کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن. تا این که یه روز به خودم گفتم: تا کی منتظر مرگ باشم؟!
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون ،مثل همه شروع به کار کردم ؛ اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت.
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد . با خودم می گفتم :بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن .آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتون رو درد نیارم . من کار می کردم، اما حرص نداشتم و بین مردم بودم ، اما بهشون ظلم نمی کردم و دوستشون داشتم.
ماشین عروس که می دیدم ،از ته دل شاد می شدم و دعا می کردم . گدا که می دیدم ، از ته دل غصه می خوردم و بدون این که حساب کتاب کنم، کمک می کردم.
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی می کردم. الغرض این که این ماجرا منو آدم خوبی کرد …
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن رو قبول می کنه؟
گفتم: بله، اون جور که یاد گرفتم و به نظرم می رسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت می رفت. گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟