در اين فكر بودم كه ناگاه ديدم در مقابلم باغى است و در آن باغ باغبانى بيلى در دست دارد كه با آن به درختان مىزند تا برفهاى درختان بريزد ، سپس او پيش آمد و با كمى فاصله ايستاد و به من فرمود : تو كيستى؟ عرض كردم : رفقايم رفتهاند و من ماندهام و راه را گم كردهام ، به زبان فارسى به من فرمود : نافله ( نماز شب ) بخوان تا راه را پيدا كنى ، من مشغول خواندن نافله شدم ، پس از فارغ شدن از نافله و تهجّد بار ديگر آمد و فرمود : نرفتى؟ گفتم : واللّه راه را نمىدانم ، فرمود : جامعه بخوان تا راه را پيدا كنى، ( سيّد احمد رشتى گويد من زيارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نيستم ) امّا با دستور ايشان از جاى برخاستم و تمام جامعه را از حفظ خواندم ، وقتى تمام شد بار ديگر آمد و فرمود : نرفتى؟ من بىاختيار شروع كردم به گريه كردن و گفتم آرى هنوز نرفتهام ، راه را بلد نيستم ، فرمود : عاشورا را بخوان ، ( و من زيارت عاشورا را نيز حفظ نبودم و تا كنون نيز حفظ نيستم ) امّا بلند شدم و از حفظ مشغول خواندن زيارت عاشورا و علقمه شدم ، بار ديگر آمد و فرمود : نرفتى ، هستى ، گفتم : نه نرفتم ، تا اينكه صبح شد ، فرمود : اكنون تو را به قافله مىرسانم ، و سپس رفت و اُلاغى آورد و سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و فرمود : پشت سر من بر اُلاغ من سوار شو ( و عنان اسبت را بگير تا همراه ما بيايد ) من سوار شدم و عنان اسبم را كشيدم امّا اسب حركت نمىكرد ، فرمود عنان را به من بده ، سپس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت ، اسب كاملاً رام شد و حركت كرد ، همانطور كه سوار بر اُلاغ بوديم دستش را به زانوى من گذاشت و فرمود : شما چرا نافله نمىخوانيد؟ ،نافله نافله نافله ، و سه مرتبه اين سخن را تكرار فرمود ،