میخواهم او را به طرف خودم بکشانم ...
داستان واقعی از یک عشق یک طرفه
میخواهم او را به طرف خودم بکشانم و مرکز توجهشان باشم.
وارد که شد سلام کرد و در صندلی روبروی من نشست. گفتم: بفرمائید! پس از لختی درنگ سرش را بلند کرد و نگاهی گذرا به من انداخت. آشفتگی موها، پوشش نامناسب و آرایش غلیظی که داشت، باعث شد که به یاد غزل حافظ بیفتم:
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه؟
اما شبنمهایی که بر گونهاش نشسته بود و چشمهایی که نگاه گذرا و نه خیرهای را به مخاطب میافکند، نشانههای آشکاری بودند از آزرم و حیا و جلوههایی از پاکدامنی و تقوا.
به آرامی گفت: یکی از دوستان خوابگاهیام وقتی مشکل من را شنید، راهنماییام کرد که پیش شما بیایم.
پرسیدم: چه مشکلی دارید؟
دوباره سرش را پایین انداخت و بریده بریده گفت: کسی را دوست دارم و میدانم او هم به من علاقه دارد، اما به صراحت اظهار محبت نمیکند. آمدهام شما به من بگویید چه کنم تا به او برسم!