از جایش بلند شد، کیفش را برداشت و فریاد زد: فکر میکردم شما آدم مومن و سالمی هستید. مگر نشنیدید که گفتم من دختری نمازخوان هستم، خانوادهای مذهبی و آبرومند دارم و قصدم فقط ازدواج با این استاد جوان است.
با مهربانی ادامه دادم: عذر میخواهم. چند دقیقه بنشینید تا بیشتر با هم حرف بزنیم.
ناراحت و خشمگین نشست.
گفتم: دخترم! تو که خود را فردی مومن میدانی چرا اینقدر آرایش کردهای؟ چرا اینگونه لباسهـــای نامناسب پوشیدهای؟
من و من کنان زمزمه کرد: میخواهم او را به طرف خودم بکشانم و مرکز توجهشان باشم.
صدایم را بلند کردم: فکر میکنی با این ظاهر ناجور و وسوسه برانگیز چه چیز او را جلب میکنی؟ عقلش را؟ ایمانش را یا شهوت جنسیاش را؟ او از تو چه تصور و تصویری خواهد داشت؟ مگر نمیدانــی ملاکهای اساسی مردی که بخواهد با زنی ازدواج کند ایمان، پاکی، اصالت خانوادگی، فهم و متانت است.
با گریه گفت: خیلی خــــــراب کـــردم، نه؟! حــالا چـــهطور جبران کنم.
پرســــیدم: چهقدر اطمینان داری که این فرد ازدواج نکرده است و مایل به ازدواج با تو یا دانـــشجوی دیگری است؟
با اضطراب گفت: نمیدانم. امید دارم مجرد باشد.
.........................
هفتهی بعد، پس از آن که با مدیر آموزش دانشکده نقشه کشیدیم تا با مسئولان دانشگاه آن دختر تماس بگیرد و از آن استاد جوان برای تدریس زبان در ترم آینده دعوت کند، فهمیدیم که آقا پنج سال است که ازدواج کرده و فرزندی سه ساله هم دارد!
منبع:افکارنیوز