مي ترسم کسي نباشد به استقبالتان بيايد
شهيد مطهري
همسرش را فرستاده بود اصفهان که با دخترشان ديداري تازه کند. خانم بعد از چند روز با دوستش از اصفهان برگشته بود. ديگر نيمه شب شده بود و ديده بود همه بچه ها خوابند و آقا مرتضي بيدار. منتظرشان نشسته بود با يک سيني چاي تازه دم و يک ظرف ميوه و يک ديس شيريني. براي او که تازگي نداشت. هر چه يادش مي آمد، بيشتر وقت ها دم کردن چاي صبحانه کار آقا مرتضي بود. دوستش اما حسابي تعجب کرده بود: « واقعاً همه روحاني ها اينقدر خوبند؟!» بعد شوهرش آمده بود کنارش و با ناراحتي در گوشش چيزي زمزمه کرده بود: « مي ترسم يک وقت من نباشم و شما از سفر بياييد و کسي نباشد که به استقبالتان بيايد.»
برگرفته از خاطرات همسر شهيد آيت الله مرتضي مطهري





پاسخ با نقل قول
