دل همسرم را نشکستم، سریع ماشینی دربست گرفتم و به راه افتادیم. از همسرم خواستم در حد امکان بر خودش مسلط باشد و در گریه و زاری عنان اختیار از کف ندهد.
کودک را در پتویی پیچیده به حالت عادی در آغوش گرفته بودم. مادرش هم که کنار من نشسته بود چشم از او بر نمی داشت و با بغض خفته فقط دندان به هم می فشرد و اشک از چشمانش سرازیر بود. به نظر هنوز ته دلش امید داشت که دکتر و بیمارستان کاری کند که کودکش دوباره بخندد و ...
که ناگهان صدای من ؛ محاسباتش را به هم ریخت.
- آقا! «حرم» نگه دار! پیاده می شیم.
- علی حیدر! حرم برای چی؟
جواب خانمم را ندادم و پول را دادم و پیاده شدم. او هم به ناچار ؛ نگران و درمانده ؛ هاج و واج به دنبال من راه افتاد.
همین که گفتم السلام علیک یا اباعبدالله یه وقت دیدم صدای گریه کودکم بلند شد. به آرامی او را در آغوش گرفتم و در حالی که اشک از چشمانم سرازیر بود زیارت را ادامه دادم