به هر حال باید جوری موادم را تأمین می‌کردم. یک روز از فشار خماری از خانه بیرون زدم و در خیابان‌ها پرسه می‌زدم که نگاه‌های معنی‌دار یک جوان مغازه‌دار توجهم را جلب کرد. او فروشنده موبایل بود. چند قدمی که دور شدم و به پشت سرم نگاه کردم دیدم آن جوان همچنان با نگاهش تعقیبم می‌کند. من هم لبخند احمقانه‌ای به او زدم در حالی که نمی‌دانستم این لبخند من را به چه سرنوشت شومی خواهد کشاند.
هنوز چند متری نرفته بودم که جوان موبایل فروش به دنبالم آمد و گفت می‌تواند با من دوست شود. آنقدر اصرار کرد که تن به این آشنایی دادم. کوروش پسر خوبی به نظر می‌رسید. چند روزی با هم ملاقات کردیم در حالیکه سعی داشتم درد خماری را تحمل کنم و نفهمد که من معتاد هستم ولی این کار مشکل بود. کوروش وقتی فهمید اعتیاد به شیشه دارم به من گفت خودش هم به شیشه اعتیاد دارد. به همین خاطر از من خواست برای مصرف به خانه‌اش بروم.
من قبول نکردم و او هم اصرار نکرد ولی وقتی دیدم خماری فشار می‌آورد و نمی‌توانم تحملش کنم قبول کردم و به آپارتمانش رفتم تا شیشه بکشم. این رفت‌وآمدها ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز چهره واقعی کوروش برایم آشکار شد و در یک حالت بی‌خبری بلایی به سرم آمد که همیشه از آن وحشت داشتم. خواستم رابطه‌ام را با کوروش قطع کنم ولی او گفت که از من فیلمبرداری کرده است و اگر به خواسته‌های او تن ندهم آبرویم را می‌برد. علاوه بر اعتیاد در باتلاقی فرو رفته بودم که هرچقدر دست و پا می‌زدم بیشتر در آن فرو می‌رفتم.