تنها تو می دانی خدا، که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری که از زیبایی محروم است ، چقدر تحمل ناپذیر و شکننده است !
و این پروردگارا ؛ به عدالتت سوگند که شوخی نیست ، شعر نیست ، تراژدی خلقت است ! تراژدی زندگیست !
خداوندگارا ! اشتباه می کنم ! اینطور نیست !؟
هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید ...بیشتر از آن نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه دهم ، و نه میل داشتم اینکار را بکنم ... مادرم میل داشت اینکار را بکنم ...میل داشت که تکلیف آینده من هر چه زود تر تعیین شود! آینده ! چه آینده ای ؟ کدام آینده !؟مشتی موی کز کرده ، یک جفت دست کج و معوج نازک ، یک بینی پهن توسری خورده ، با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه ای مطرود و تهی ویک زندگی هیچ ، و یک زندگی پوچ ، چه آینده ای میتوانست داشته باشد ؟ جز حسرت سینه سوز ...عزلت شباب شکن ...اشک ..اشک پنهانی ...
نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز ، استخوانهایم را آب کرد ... دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم ...اما ...مگر با خواستن دلم بود ؟...قابل ترحم بودم ....علتش هم خیلی ساده بود ...نه ثروتی داشتم که بتقلید از مادرم مردی را بخرم ...و نه ...آه ! خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه بگویم ؟!