دلم می خواست از ماوراء نفرت اجتناب پذیری که زاییده چهره نفرت انگیز من بود ، جوانی از جوانان روزگار ،دلم را میدید...و می دید که دلم تا چه حد دوست داشتنی است ... تا چه پایه می تواند دوست بدارد.
در اینجا ! در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست ، دل صاحبدلان را آشنایی نیست ...
به رغم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ جوانی مطرودم را گرفت ، نه دلی بخاطر تنهایی دلم گریست ...
شبها بخاطر آرامش دلم ، چقدر دلم را گول زدم ... همه شب ...هر شب به او – به دلم بیکسم ، قول می دادم که فردا ....مونسی برایش خواهم یافت ...
و هر روز – همه روز ، به امید پیدا کردن قلبی آشنا ، نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود ...
آه ! ای سرنوشت الم بار ! ....ای زندگی مطرود !...
در جستجوی دلی آشنا هر وقت ، هر کجا رفتم ، هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز بگوشم رسید : دختر خوبی است ...بی نهایت خوب .... اما ....افسوس که ...زیبا نیست ...هیچ زیبا نیست .