بالاخره او را بردم در وادى ایمن (قبرستان کربلا) دفن کردم ، من در کربلا بودم ، پس از بیست روز رفقائى که در قافله بودند به کربلا رسیدند آنها از من سئوال میکردند توکى آمدى ؟ و چگونه آمدى ؟ من براى آنها به اجمال مطالبى را میگفتم و آنها تعجب مى کردند، تا آنکه روز عرفه شد وقتى به حرم حضرت سیدالشهداء اباعبداللّه الحسین (علیه السّلام) رفتم دیدم بعضى از مردم را بصورت حیوانات مختلف مى بینم از شدت وحشت به خانه برگشتم باز دو مرتبه از خانه در همان روز بیرون آمدم ، باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم .
عجیب تر این بود که بعد از آن سفر چند سال دیگر هم ایام عرفه به کربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضى از مردم را به صورت حیوانات مى بینم ولى در غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمى شود.
لذا تصمیم گرفتم دیگر روز عرفه به کربلا مشرف نشوم و من وقتى این مطالب را براى مردم در اصفهان مى گفتم آنها باور نمى کردند و یا پشت سر من حرف مى زدند. تا آنکه تصمیم گرفتم که دیگر باکسى از این مقوله حرف نزنم و مدتى هم چیزى براى کسى نگفتم ، تا آنکه یک شب باهمسرم غذا مى خوردیم ، صداى در حیاط بلند شد، رفتم در را باز کردم دیدم شخصى مى گوید: جعفر حضرت صاحب الزمان (علیه السّلام ) تو را میخواهد.
من لباس پوشیدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همین اصفهان برد، دیدم آن حضرت در صفحه اى که منبر بسیار بلندى در آن هست نشسته اند و جمعیّت زیادى هم خدمتشان بودند من با خودم میگفتم : در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت کنم و چگونه خدمتش ‍ برسم ؟
ناگهان دیدم به من توجّه فرمودند و صدا زدند جعفر بیا، من به خدمتشان مشرّف شدم فرمودند چرا آنچه در راه کربلا دیده اى براى مردم نقل نمى کنى ؟
عرضکردم اى آقاى من آنها را براى مردم نقل میکردم ولى از بس مردم پشت سرم بدگوئى کردند ترکش نمودم ، حضرت فرمودند توکارى به حرف مردم نداشته باش تو آن قضیّه را براى آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفى به زوّار جدّمان حضرت ابى عبداللّه الحسین (علیه السّلام ) داریم .(۱)

---------------------------------------
۱-ملاقات ، /۱/۲۹۱.
--------------------------