ینها چرا نشسته‌اند ؟ صدایی گفت: این‌جا صف شهادت است. جلوتر آمدم و محمدم را كه داخل صف نشسته بود، صدا كردم و گفتم: مادرجان چرا این‌جا نشسته‌ای ؟ گفت: مادر صبر داشته باش. نگاهی به اول صف انداختم. جوان‌هایی كه نوبتشان می‌شد، یكی یكی مثل برق می‌جهیدند و به آسمان می‌رفتند. پرسیدم اینها چه شدند ؟

جواب داد به شهادت رسیدند. نوبت به محمد رسید. وقتی می‌خواست به آسمان برود، باز هم گفت: مادر صبر داشته باش ! در عالم خواب به خانه آمدم، بعد از لحظاتی در زدند، در را باز كردم دیدم یك فرشته است كه دو بال دارد، اما سرش شكل محمد است، من گریه می‌كردم و از خواب پریدم.

حال خوشی نداشتم، حاج آقا گفت: چی شده ؟ گفتم: محمدم شهید شده. صبح كه شد پسرم رضا تماس گرفت و در حالی كه صدایش می‌لرزید، گفت: مامان بی‌برادر شدم، محمد شهید شد. بعد از چند روز محمد را به معراج شهدای مشهد آوردند. كنار جنازه‌اش ایستادم و گفتم: مادر جان دامادیت مبارك!