جلوی آینه موهایش را شانه می‌زد. نگاهش كردم، یك مرتبه دلم ریخت، با خودم گفتم: اگر محمدم در جبهه شهید شود چكار كنم؟ بعد از چند لحظه محمد گفت: مامان اجازه می‌دهی چند كلمه باهات حرف بزنم؟ گفتم: اگر می‌خواهی باز بگویی می‌خواهم بروم شهید شوم، حالش را ندارم، دوباره كه برگشت، به او گفتم: محمد جان! بیا هر چه می‌خواهی بگو. خندید و گفت: مامان جان ! من این راه را انتخاب كردم و از در این خانه كه می‌روم بیرون، دل از تو كه عزیزترین كس من هستی، می‌كَنم؛ فقط برای خدا.